به هر حال



یه عالمه نوشتم و پاک کردم.نشد که روی ذخیر و انتشار کلیک کنم.نشد.
+از ساعت ۶ دیروز تا همین ۳ و ۱۸ دقیقه الان یه کله داره بارون میاد.خداروشکر.
+این شبی که داره صبح میشه عروسی دختر عمه ام بود که نرفتم از فردا دوباره با انبوهی از سوالات مواجه میشوم که خودمم جوابی برایشان ندارم.

دیروز

 از خواب بیدارم کردند،بلند شدم.صورتم را شستم.صبحانه را حاضر کردم و خوردیم.اهل منزل سفره را به امان خدا گذاشته و رفتند.کامپیوتر را روشن می کنم باید تا یک ساعت بعد دو فلش را پر  از آهنگی که بابِ دل بابا و محمدرضا است کنم.همزمان سفره را جمع کرده و با هزار مکافات فلش ها را پر می کنم.خانه بد جور به هم ریخته است اصلا به این خانه تمیزی نیامده هی باید بشوری و بسابی و جمع کنی وگرنه باید روی ارتفاع یک متری از آشغال و وسیله روزگار بگذرانی.رو فرشی ها را جمع می کنم.تمام خانه را جارو می کشم.امروز چهارشنبه است پس  طبق رسم و رسوم گذشته مامانم آش رشته بار می گذارد.

بابا از من پاکت پول می خواهد من هم این لحظه را پیش بینی کرده و پاکت را خریده ام پاکت ها را می آورم برای شیش تا عمه ام عیدی ها را داخل پاکت می گذارم و بعد برای دو تا خواهرم هم جدا عیدی را در پاکت می گذارم و دو بار برای بابا و آبجی کوچیکه توضیح می دهم که پاکت گلدار آبیه برا آبجیاست تا اشتباه نکنند.

جعبه شیرینی کلمپه و خرما جنوب و ماشین و گوشی اسباب بازی که بابا برای امیر حسین و امیرعلی خریده  را هم روی اپن می گذارم و بعد  دور سبزه هایی که مامانم برای هر کدوم از نوه هایش ریخته  را ربان می زنم.بعد برای آبجی بزرگه زنگ می زنم تا مطمئن شویم خانه هستند یا نه.نبودند  آنها هم برای خواهر شوهرهایش عیدی برده اند.گفتم نیم ساعت دیگر بابا می آید آنجا و قطع کردم.

سبزه های خودمان را می آورم که مامانم در کاسه های سفالی ریخته و بعد یکی از کاسه ها را می آورم و چسب چوب و رنگ آکرلیک طلایی را قاطی می کنم و ظرف  یکی از سبزه ها که از همه خوشگل تر شده را رنگ می زنم و می گذارم تا خشک شود.

آبجی دومیه از راه می رسد و سفره ناهار را می اندازیم و می خوریم و جمع می کنیم و عیدی آبجی دومی را می دهیم خودش به خانه ببرد.

می روم طبقه بالا دو تا دستمال بزرگ می آورم.یکی را خیس می کنم و آبش را می گیرم و بعد به جان پله ها می افتم.گاراژ را جارو می زنم.این بین هم برای یکی پیچ گوشتی می برم برای دیگری خاک انداز.ساعت حدود پنج بعد از ظهر است بابا بعد از چرت کوتاهی پایین می آید و بعد غرغر مامان،شیرآب آشپزخانه را عوض می کند.لوله آب دستشویی گرفته و دوباره بعد از غرغر مامان، بابا فنر و دریل می آورد تا درستش کند من هم به عنوان یک وردست در خدمت بابا ایستاده ام یک سوته باید شلنگ بیاورم و وصل کنم و بعد ونار شیر آب بایستم تا بابا دستور باز و بسته کردنش را بدهد.لوله دستشویی درست شد.دیگر آب پس نمی دهد که کف دستشویی را خیس کند؟نه. ولی در عوض بغض گلوی حمام را گرفت.آشغال رفته بود و بین لوله حمام گیر کرده بود دوباره پرسه بیخود لوله واکنی برای حمام  آغاز شد و تلاش های ما جواب نمی داد ماهم پنج نفر چرکنِ حمام نرفته بودیم و منتظر برای حمام رفتن!

یه نصفِ تاید را داخل لوله ریختیم و یک بار دیگر فنر زدیم و نشد چند دقیقه بعد همه  سرپا وایستاده بودیم که  صدای موسیقی دل انگیزی به گوش رسید آن هم از لوله حمام!یکدفعه حس کردیم که آشغال از دل لوله رخت بربست و هر کداممان به سمتی پرش کردیم.آری لوله باز شد و ما خوشحال بودیم.:))

آبجی یکی مونده به آخریم :) حمام رفت و من و مامان مشغول حاضر کردن بساط شام شدیم.

بعد از درست کردن سالاد  و دوباره بعد از یک بحث جنگ جویانه بین مامان و بابا  که طبق روال هرررر سال ساعاتی قبل از سال تحویل صورت می گیرد.از سمت پدر احضار شده و به سمت عابر بانک و کارت به کارت و پیدا کردن پول نو و خرد.شتافتیم و تقریبا یک دور شهر را دور زدیم و از دکه ای و پمپ بنزین و.هم سر درآوردیم.

آهان بعد از زنگ مامان و درخواست خرید گلدفیش برای آبجی کوچیکه به میدان اصلی شهر رفتیم که اتفاقا شلوغ بود و چون حال ترافیک را نداشتم به بابا گفتم از اون یکی خیابون برو و دعا کردم ماهی سر راهمان باشد و بود. بابام مثل همیشه گفت بپر برو ماهی بخر. یکی داد می زد ماهی پنش تا پنج هزار و بغل دستی اش سه تا دو تومن از او سه تا ماهی خواستم و یکی هم به عنوان جایزه یا برای اینکه رو دستش نماند رویش انداخت و با چهار ماهی به سمت خانه روانی شدم.چشمام درد می کرد و نمی دونستم که چشمام رو برق جوشکاری زده یا ممکنه میگرنم بگیره؟به خانه رسیدیم و چند تا قرص بالا انداختم و بعد سفره هفت سین و سفره شام را همزمان می چیدم بعد هفت سین را نصفه نیمه رها کرده و شام خوردم و بعد در حالی که چشمانم به خواب می رفت و من مقاومت می کردم به حمام رفتم و آبجی کوچیکه را هم علی رغم میل باطنی شستم.لباس پوشیدم و نیم ساعت درگیر خشک کردن و شانه موهایم شدم و تازه یادم افتاد که قرار بوده  موهایم را کوتاه کنم.با یک کلیپس موهایم را شونصد دور چرخاندم و جمع کردم و پای تلویزیون جدید نشستم.

خلاصه اش کنم چهل و پنج دقیقه بعد سال تحویل شد و هم دیگر را ماچ کردیم و از بابا عیدی گرفتیم و من بلند شدم و چای آوردم و خوردیم و بعد لباس ها را از ماشین درآوردم و اتو کردم و به بالا آمدم و به معنای واقعی کلمه کپیدم.

صبح امروز بیدارم کردند،بلند شدم و صورتم را شستم و صبحانه را حاضر کردم و خوردیم و مامانم جمع کرد . مامان و بابا حاضر شدند و به خانه همسایه مان که عذر دارد رفتند و قرار شد تا آنها بیایند دو تا آبجیا حاضر شوند من هم یه بالش زیر سرم گذاشتم و دراز کشیدم چون حال نداشتم بروم.بعد آبجی کوچیکه با برس جلویم نشست تا موهایش را ببافم من هم بلند شدم و دم اسبی موهایش را بستم و بافتم و برای اون یکی آبجی هم جلوی موهایش را تِل مانند بافتم و خودم هم یکباره حال دار شدم و لباس هایی که هر کدام سالهای متفاوتی قدمت دارند را پوشیدم و به خانه مامان بزرگم رفتیم.آنجا هم نشستیم نفری یک شیرینی خوشمزه خوردیم و من دو تومن عیدی گرفتم تازه دو سالی هست که از دویست تومنی به دو تومنی ارتقا یافته.

بعد خانواده عمویم هم پایین آمدند و با هم خانه آن یکی عمویم رفتیم و من و دختر عمویم پذیرایی کردیم و بزرگترها رفتند خانه غریبه هایی که عذر دارند و ماهم خانه عمویم ماندیم.ظرف ها را شستم و بعد آمدم نشستم هر پنج دقیقه یک بار یکی حرف میزد و بیشتر پسر عموهایم سر به سر هم می گذاشتند.

حوصله ام سر می رفت یک زمانی تا همین دو سال پیش پسرعمو کوچیکه می آمد خانه مان و راه به راه پشت سر من می آمد و کل اتفاقات مدرسه و کوچه را تعریف می کرد و مخم را تیلیت می کرد ولی نمیدانم از کدام روز دیگر تمام شد.

در همین دو ساعتی که آنجا بودم پسرعمو بزرگترِ هم برای یکی از رفیق هایش از یکی دیگر از رفیق هایش عرق جور کرد و بهش رساند و بعد آمد نشست و بعد توقع دارد آدم از این کارهایش خوشش بیایید.بیخیالحوصله ام سر رفت و برای عمه و پسرعمه  و بچه های عمو  آژانس گرفتیم و خودم و آبجی ها هم به خانه آمدیم. 


از دیروز صبح تا ظهر امروز هر چی یادم بود نوشتم بدون ویرایش.بمونه برای سال دیگه که منتظرشم.




_چند روزه که تنهایی کارای خونه رو انجام میدم و به معنای واقعی کلمه خسته ام.من وقتی که یه کم خسته میشم شروع می کنم به وراجی کردن ولی وقتی خیلی خسته میشم لال مونی میگیرم.این روزا نقش لال ماجرا رو ایفا می کنم.
_یه سری آدمم داریم که وقتی دکتر براشون آزمایش مینویسه و چکاپ می کنن منتظرن یه مریضی داشته باشن و وقتی دکتر بهشون میگه هیچیتون نیست(جواب آزمایش نرماله).میگن:این همه خرج کردیم بیخودی!! ":/" هیچیمون نبود! :))
حالا من جان خودم از اون دسته نیستم ولی دکترهای محترم هیچ وقت نمیذارن فکر کنم آزمایشام بیخوده.هر سری که آزمایش میدم یه مریضی ازش می کشن بیرون.
_چند روزه سرما خوردم و در برابر قرص خوردن مقاومت می کنم. فکر کنم دارم موفق میشم که بدون قرص خوردن سرما خوردگی رو پشت سر بذارم.
تازه از مرداد قرص استفاده می کنم برای میگرن.دکتر هم هر دفعه که می بینه هیچی روم اثر نداره یا دوز قرصارو بالا میبره یا کلا عوضش می کنه.یه هفته اس که آروم آروم ترک کردم و قرص هم نمی خورم.اینقد رو مغز و روانم تاثیر داشته که روزای اول که قرص نمی خوردم یا بیدار بودم و گیج میزدم یا خوابِ خواب بودم.
_امروز تو بیمارستان رو صندلی کنار یه خانم حدودا ۵۰ ساله نشسته بودم.برادر زاده اش(ابراهیم)داشت کارهای ترخیصشو انجام می داد.یه پسرِ درشت هیکل با صدای خش دار وپیرهن زرد رنگ و شلوار مشکی اولین باره دارم یه نفر رو آنالیز می کنم از اثرات وبلاگه!
از ماجرا دور نشیم ابراهیم رفت پی کار و بار ترخیص و به عمه اش گفت تو همین جا بشین تا من بیام.عمه خانمم گوشی رو برداشت و زنگ زد دخترش بعد می خواست شروع کنه تعریف کردن که کجاعه و چکار می کنه.
.-گفت: ابراهیم رفته برگه مرخصیمو بگیره.
    +دخترش گفت:کی؟
    -ابراهیم
    +کییی؟
     -بابا ابراهیمابی
     -کییییی؟
     میگم ابرااااهیم.ابی، هواپیما.هواپیماااا رفته.:)))
 عمه خانم و دخترش به حرفشون ادامه میدادن و من داشتم از خنده منفجر میشدم.وقتی ابی هواپیما از جلوم رد میشد بدتر خنده ام میگرفت و به این فکر می کردم که ما آدما چه لقب هایی که برای همدیگه نمیذاریمپشت این هواپیما صدا زدنه کلی خاطره است ولی ابراهیم دیگه قد یه گوریل بود و بهتر بود دختر عمه جانش زودتر اسمشو یاد بگیره.
_من اینستاگرام ندارم ولی یه نفر هست که همیشه به پیجش سر میزنم و کلی حس خوب میگیرم  چون منو یاد خودم و خاطره های خونمون میندازه شمام ببینید شاید دوست داشتید.farzaneghadyanloo



یک مسئله هست که خودم تجربه نکرده ام ولی از توجه کردن به زندگی اطرافیانم به آن پی بردم و  به نظرم درست باشد.
در زندگی متاهلی مخصوصا چند سال اول تفاوت ها بین زن و مرد از اختلاف نظرها و عقاید و رفتارها بگیر تا سلیقه های مختلف درخوردن وپوشیدن و.  خیلی دیده می شود و گاهی به بحث های طولانی و در بعضی موارد به دعوا و خین و خین ریزی می رسد و در این بین افرادی هستن که این مسائل را فورا به ننه و باباشان گزارش می دهند.قبل از اینکه ادامه حرفم را بنویسم این را بگویم که در مواقع خاصی که زن و شوهر خودشان نتوانستند مشکلشان را حل کنند و آن را با خانواده یا بزرگی در میان بگذارند کاملا درست است اما حرف من همان مسائلی است که اگر فقط چند دقیقه به آن ها فکر کنیم علنی کردنش خیلی مسخره است و بهتر است بعداً در زمان مشخصی  با گفتگو حل کنیم حتی به نظر من هیچ اشکال ندارد که مدت کوتاهی قهر صورت بگیرد چون هردو تازه می فهمید که ای دل غافل چه غلطی مرتکب شدید ولی به شرطی که فقط بین خودتان دوتا باشد نه خانواده و طایفه را وسط بکشید. حالا چرا می گویم این کار را نکنید چون وقتی در خانواده ها مرد از زنش شکایت می کند یا برعکس.خانواده طرفین از عروس و داماد خود کینه به دل می گیرند قطعا آن  احساس دوست داشتنی که از روز اول بین آنها بوده از بین می رود و هر چه بیشتر این اتفاق بیافتد،میزانش کمتر می شود.
ولی اگر دقت کرده باشید وقتی بین اعضای یک خانواده مثل خواهر_برادر،والدین و فرزندان و زن و شوهر بحث و دعوایی صورت بگیرد از میزان دوست داشتن کم نمی شود.
راستش نمی توانم از این بهتر توضیح دهم ولی تا می توانید به دیگران از میزان عشقتان و دوست داشتنتان و رضایتتان از زندگی با همسرتان بگویید و آن را نشان دهید.(جار نزنید هاا،گوشت تلخ بازی هم در نیاورید از این عشقم عشقم گفتنا و .منظورم نیست :)) ) و اختلاف ها را بین خودتان حل کنید.با این کار انرژی مثبتی که از اطرافیان هم می گیرید خیلی بیشتر است و کمکتان می کند و در آخر خانواده هم گناه نکرده که به جز گرفتاری خودش به لوس بازی های شما بپردازد اگر باری از شانه هایشان برنمی دارید لااقل اضافه نکنید.


+قطعا اگر ویرایش کنم و متن را کم و زیاد کنم بهتر می شود ولی با توجه به سابقه خرابم مدانم که منتشر نمی شود .پس لطفا بدون ویرایش و کم و زیاد کردن بپذیرید.تمام

اگه میخوای بدونی مردم یه کشور چه طور زندگی می کنند و چقدر ثروتمندند، یه نگاه به آشغالایی که سرکوچه هاشون میذارن بنداز.

+از منطقه ی بالا تا پایین شهر اگر یه نگاه بندازیم می بینیم که هر روز چقدر غذا دور ریخته میشه، تو زمان همین خونه تی برای عید،باید می دید که چه وسایلی دور ریخته میشه.ما شاید سرسری همیشه گذر کردیم ولی اگه دقت کنیم از همین زباله هایی که دور می ریزیم می شه فهمید که مردم ثروتمندی هستیم اونقدر که بعضی از هم وطنامون از لابه لای همین آشغالا درآمد کسب می کنن و روزگار میگذرونند.


++البته از همین زباله ها می تونیم خیلی چیزای دیگه هم بفهمیم مثلا فرهنگمون و.




من از پایان شروع کردم من از مغرب طلوع کردم
من از پایان شروع کردم من از مغرب طلوع کردم
بدون توشه و همراه بدون یاورو همسر
بدون اسب و ارابه بدون مرشد و راهبر
من از پایان شروع کردم من از مغرب طلوع کردم
من از اعماق گمنامی من از گودال ناکامی
من از بن بست هر تصمیم پر از زخمای بی ترمیم
به دشواری شروع کردم به دشواری طلوع کردم
هزار مانع هزار دیوار هزار چاه کن به اسم یار
هزار شب ترس تیر خوردن بدست نارفیق مردن
من از وحشت شروع کردم پر از تردید طلوع کردم
قدمهام گاهی سست میشد تنم یکباره یخ میکرد
یکی مثل شبه از دور سرم داد میکشید برگرد
قدمهام گاهی سست میشد تنم یکباره یخ میکرد
یکی مثل شبه از دور سرم داد میکشید برگرد
ولی مقصد مقدس بود توقف مرگ زودرس بود
صلیب بردوش و لب خاموش
نه برگشتم نه ایستادم
به هر گردبادی تن دادم چه جون سختم نیفتادم
من از پایان شروع کردم من از مغرب طلوع کردم
زویازاکاریان


بچه تر که بودم فکر می کردم بابای همه ی بچه ها مثل بابای من دور از خانواده شون کار می کنه.بعد ها فهمیدم نه اتفاقاً بابای ملت هر شب میاد خونه کنار زن و بچه اش.
هرشب وقتی از سرکار میاد  بچه ها در خونه رو برای باباشون باز می کنن با گفتن یه خسته نباشید سنگک و میوه و گوجه ِ خیار رو از دست باباشون می گیرن. همزمان که یکی جوراب هاشو از پاهاش در میاره و یکی شونه هاشو ماساژ میده از اتفاقایی که تو روز براشون افتاده تعریف می کنند.
تازه اونا هرررشب شامشونو با باباشون میخورن!
آخر شبم با خیال راحت می خوابن چون تمام بچه ها مطمئنا باباشون از اون شَبهی که پشت پنجره اتاق وایساده قوی تره.
یه چیز دیگه وسایل کاردستیشونم باباشون براشون میخره!
آره اینارو بعدها فهمیدم که من هر چند ماه یکبار فقط یک هفته تا ده روز بابام میاد بهمون سر میزنه و تو اون چند روزم دلم نمیاد بابامو بفرستم برام وسایل کاردستی بخره یا صبح بره نونوایی یا قبض های آب و برق و گاز رو پرداخت کنه(این وایستادن تو صف اون زمان برای اینکه قبض بریزی حساب خیلی زور داشت و خسته کننده بود.از همین تریبون از هف هشتاد تشکر می کنم که چند ساله کارمو راحت کرده. :)) )
بنابراین خودت همه کارهاتو انجام میدی.
نتیجه همه اینا میشه همین ده روزی که بابات به ندرت از خونه بیرون میره و اگرم بره دسته جمعیه نه تنهایی، این چندروز خونه شلوغه،مهمونا بیشتر میشن و بعد از یه هفته بابا باید برگردِ سرکار. اون روز کمکش میکنی وسایلشو جمع کنه و تو ماشین میذاری.همراه مامان برای توی راه بابا کتلت درست می کنی.بعد خداحافظی می کنی و یه کاسه آب می ریزی پشت سرش.در حیاطو میبندی و آیت الکرسی و قل هو الله میخونی و میای تو خونه منتظر میشینی تا بعد از ۱۷_۱۸ ساعت بابات زنگ بزنه و بگه رسیدم و بعد میخوابی.
 از اینجا به بعد تا یه هفته خونه سوت و کوره.یه هفته همه مریض و کِسل میشن تا بعدش به روال عادی برگردن.

+عنوان یه آهنگیه که از وقتی یاد  دارم بابام میخونه برامون.:)

یه تیکه اش میگه:بازار که برُم بابا برای دل دختر گوشوار بگیرُم بابا برای دل دختر .



■حکایت بعضی از  نِ دیروز و امروز ما حکایت آهنگ فتانه است.

[هم نامهربونه،هم آفت جونه،هم با دیگرونه
هم قدرم ندونه ندونه ندونه
هم درو و دورنگه،هم خیلی زرنگه،هم دلش چه سنگه
هم بامن بجنگه بجنگه بجنگه!
از این کاراش خبر دارم.ولی چی بگم دوسش دارم!!!!
خداوندا عجب دلداری دارم.
عجب یار ندونم کاری دارم.
غریب دوست و خودی سوزخدایا
خیال کردم منم غمخواری دارم.]

نی که دم برنمی آورند.خفه خون می گیرند.نی که تشنه محبتند.می دانند دارد چه بلایی سرشان می آید ولی باز هم،کوتاه می آیند.نی که هر چه به چشم می بینند نتیجه همان بذرهایی است که در گذشته کاشته اند.
اوج تلخی داستان هم این است که مردمانی از سرزمین پارس روزگاری با این آهنگ "می رقصیدند".

■حال حکایت بعضی از مردانِ ما هم کم از آهنگ سندی ندارد.
آنجا که می گوید:
[سیه دخت هاجرو خودمه تو گل می پلم
محض رضای دخترو خودمه تو گل می پلم
.
.میبینم از مو دوره تو چشام خواب ندارم
میکنه چادر بسر همش از مو فراره
او مونه سیل میکنه خم به ابرو میاره
.
بگو از مو چه دیدی چرا نامه نمیدی این حرفا همش خواب و خیاله
.
راه بندر دوره اوفی اوفی.
عشق بندر زوره اوفی اوفی.
.
کوشی آوردم پانکرد،روسری آوردم سر نکرد
چایی آوردم دم نکرد،قلیون آوردم چاق نکرد.]

مردان ما از ن نمی دانند.از ارتباطات اجتماعی نمی دانند.طرز برخورد و رفتار با طرف مقابل خود را نمی دانند.با خود نمی گویند :چرا جواب نامه ات را نمی دهد.چرا کفش و روسری و چای و قلیونت را پس می فرستد.کمی فکر کردن هم راه دوری نمی رود.
 اینها فقط بلدند خودشان را تو گل بپلکانند بعد منت میگذارند بر سر دختر مردم که آی من به خاطر تو خودمو تو گل پلدم.خب آخر برادر من بابات خوب،ننه ات خوب تو گل پلکاندنم شد زندگی؟

پ.ن:شوخی شوخی


+دی بلالم دی بلال بل مو بنالم تو منال

-باشه.

+سه چیه قیمتیه قدرش ندونیم دی بلال 

شوومه،فصل بهار،عهد جوونی دی بلال

_آخ.



نوشته دیشبم:
دو پست قبل تر یه عکس نوشته گذاشتم.
" بزرگترین حسرت ما آدم ها،فرصت های از دست رفتمونه." شما نمی دونید ولی الآن که نگاه کردم.دیدم ۲۷مه ۲۰۱۸ هم این عکس رو تو یادداشت گوشیم با نوشتن حس و حالی که شبیه این روزامه ثبت کردم.من می دونم که باید حسرت روزای گذشته رو نخورم،می دونم باید ادامه بدم و مطمئنم که دو ماه بعد به نتیجه همیشگیم می رسم که کاش ادامه می دادم و اون فرصت های باقی مانده ام کلی میتونست باعث پیشرفتم بشه،آره همه ایناروتجربه کردم و می دونم و می دونم و می دونم ،اما در واقع فقط می دونم در عمل هیچ گونه تغییری حس نمی کنم نه دروغ چرا یه کم تغییر کردم ولی اون تغییری که باید رخ بده،رخ نمیده و همه چی ام به خودم بستگی داره و لعنت خدا بر من باد با این کار و بارم.هعیییی

و الآن:
برای هزارمین بار به همون جمله طلایی که یه بارم پستش کردم روی آوردم.
"گه نخور،ادامه بده."

+و سعی کنم به ضرر چند میلیونی که دایی ام کرده فکر نکنم.
و به دخترخاله ام که شوهرش هر حرفی که  دوست داشته بار خانواده خاله ام کرده و گفته چون شما خونتون فلان جای شهر من دوست ندارم بیام خونتون و کلی فیس برای خانواده و فک و فامیل خودش رفته و گیس دخترخاله ام رو کشیده و برده خونشون و دختر خاله خاک بر سرمم رفته باهاش بدون اینکه چیزی بگه!و من دوست دارم الآن بگیرمشون به باد کتک.آره دخترخاله امم همون که کلی خواستگار خوب و آدم داشت ولی هرچی بهش گفتیم گوش نکرد و آخر سر خودشو بدبخت کرده با این پسر تازه به دوران رسیده.
نمیدونم خدایا خودت کمک کن به همه،مخصوصا به اینایی (من)که دارن راهو اشتباه میرن(میرم) و به دخترخاله ام و شوهر نفهمشم اهلی کن.


++بهار خیلی آرومه واسه اینه که هممون سِریم و همش خوابمون میاد.فکر کنم تو ثبت احوال اشتباه شده اسم این فصل باید چنگیز می بود.






مهدی (عج)جان تمام عاشقانه ها و عارفانه هایمان به نام تو مزین است،به وسعت بیکران همه  جمعه هایی که نیامدی،بی تاب دیدن توایم.


اللهم عجل الولیک الفرج

عیدتون مبارک

+دیشب و امروز در حرم حضرت معصومه و مسجد جمکران به یادتون بودم.

شما هم ما رو از دعای خیرتون بی نصیب نذارید.


بدو بیا قوری و استکان ،قابلمه ،کوزه ،گاز  دارم .بدو بیا .:) 

دست۱ و دست ۲ و دست ۳

کپی و تمرین و گلدون و جمجمه 

پارچه

پلاستیک به 

بعد از مکالمه با  یکی از هنرمندای بیان تصمیم گرفتم این پست رو بذارم بعد داشتم از اینا عکس می گرفتم که صدای آمبولانس از تو کوچه شنیده شد و گویا اومده و از سه تا خونه عبور کرده و همسایمون دیده و حالش بد شده و منم دیگه الان نمی تونم عکس آپلود کنم و  به همینا بسنده می کنم.

این طرح ها همشون تمرین های اول منه و فعلا کار اصلیم تموم نشده به زودی اونم می ذارم.


روز اول که پامونو تو اون مدرسه گذاشتیم غیر دختر عموم هیچ کسی رو نمیشناختم .همه جدید بودن بجز تو.تو که گوشت تلخ ترین فردی بودی که  از قبل می شناختم.
همون روز سلام و علیک کردیم و وقتی صف بستیم و گفتن مامانا برن ، مامانت دستت رو گذاشت تو دستم و گفت هوای دخترم رو داشته باش!
از اون روز نزدیک به هفت ساله که میگذره. تو به من ثابت کردی که در جهان هیچ گوشت تلخی وجود نداره اگر گوشت تلخیش به تو رفته باشه.
بعد از ۷سال دوستی،بعد از هفت سال زندگی کردن،بعد از هفت سال مثل بقیه ملت کافه نرفتن،خیابونا رو متراژ نکردن،هر روز و هر هفته خونه هم نبودن .
ولی بعد از لحظه های سخت کنار هم بودنا، بعد از درددل کردنا بعد از رو بودنا و نپیچوندنا.
بعد از پول تو جیبی و پول لباس های نخریده و پول عیدی ها و. رو جمع کردنا.

بعد از اینکه کتاب های نو و دست نخورده رو تو کتابفروشی نصف می کردیم و فروشنده از این کار شکه میشدبعد از وقتی که قضیه رو فهمید و از اون روز به بعد خودش مبحث های هر کتاب رو  برامون جدا میکرد.
بعد از روزهایی که تو مدرسه بچه ها مامور میشدن و یه نفر رو میذاشتن بین صندلیامون تا بفهمن ما درباره ی چی حرف می زنیم و چی میگیم که همیشه برای حرف زدن وقت کم میاریم و بعد از عملیات های ناموفقشون اون بیچاره وسطی می گفت من که چیزی از حرفای این دوتا نفهمیدم.
بعد از خنده ها و گریه ها و.
بعد از صبوری های تو و گذشت های من.
بعد از شب نخوابیا و تا صبح حرف زدن
بعد از شبای ماه رمضون که تا صبح بیدار می موندیم.
بعد از تا صبح درس خوندنهاوقتی که از بی خوابی تا حد مرگ می رفتیم و خبر میدادیم اون یکی یه ربع بعد بیدارمون کنه و لذت عمیق اون خواب های یه ربعه که مطمئن بودی خواب نمیمونی  و کسی هست تا بیدارت کنه.و بعدش صبح  منتظر دیدن قیافه پف کرده و خوابالوی هم  تو سرویس موندنا.
بعد از قصه ها و داستان ها و شعرها و همه و همه ی چیزایی که بجز برای هم هیچ کس رو نداشتیم که براشون بگیم.
بعد از همه این روزایی که گذشت یادت باشه تو،تو قلب من خواهی موند تا ابد.

تو اگه نبودی زندگی هر دومون پیش می رفت ولی قطعا یه چیزی کم داشت.

تولدت مبارک خواهری دوست داشتنی من

                 




.


            


• من چهارساله دارم توی این اتاق نیمه کاره زندگی می کنم .از اولش که  پشت بوم حساب می شد بجز زمستونا بیشتر روزا رو اینجا بودم بعد کم کم،آجر به آجر به اینی تبدیل شده که می بینید.

ما هر دومون امیدواریم به اینکه یه روزی میاد که قشنگ تر می شیم.
اتاقم به روزی امید داره که به جای گونی،کفِش سرامیک میشه،حریر سبزی روی پنجره هاش می کشه و از ضبطی که توی کمد جا خشک کرده صدای موسیقی مست کننده ای توی فضا می پیچه.
من هم به روزی که نه از سر سنگینی و از سر کم آوردن نفس، بلکه با یک منحنی رو به بالا  روی صورتم :) و از سَرِ حس ِ رهایی و با شونه های سبک برم سمت پنجره،لباس سبزشو کنار بزنم و ریه هامو از هوای تازه ی بهار پر کنم.

+هر روز، اون "نوری" که از لای آجرها داخل اتاق میاد بهم میگه:پاشو که صبح شده :)



شاید شنیده باشین یا اگر هم نشنیدین بشنوین الان که بعضی ها میگن میگرن و آلرژی مریضی های باکلاسی هستن(یا امامزاده بیژن)
حالا که من هر دو مریضی باکَلاسو دارم میخوام براتون شرح بدهم که  ما چطور با کلاسی هستیم.
۱.اونایی که میگرن دارن میدونن که آدمی که میگرن داره، حس بویاییش خیلی قویه.یعنی هر بویی بیاد اولین نفری که میفهمه منم و قشنگ کل بوعه میاد تو پت من و  میره میچسبه به بالاترین چروک های قشر مخم ول کنم نی بعد اگه چیزی از بو باقی موند بقیه حس میکننحالا الآن که بوی قورمه سبزی داره میاد بالا خوبه و میشه تحمل کرد ولی امان از وقتی که یه بوی دیگه ای بیادامااان :'-(
دیگه به ویژگی های میگرن اشاره نکنم بهتره.

۲.من نمیدونم چیه آلرژی باکلاسه؟ اینکه همیشه خدا یه دستت دستمال باشه و مُفِ مُف کنی؟یا صورتت ورم داشته باشه؟یا چشات کوچیک شده باشه و هیی اشک کنه؟یا انقدر آنتی هیستامین و سیتریزین و لوراتادین و بتامتازون و حلوا و زهر حلال خورده باشی که چهار فصل سال خوابالو باشی؟یا مثلا یه گُل رو مثل آدمیزاد نمیتونی بو کنی شونصدتا عطسه بعدش میاد.یا فلان غذا رو بخوری کل بدنت به خارش میفته و کهیر میزنی و غیره.
نمیدونم خدا این مریضی پیسو چرا به ما داده. به هر حال خدایا  شکرت برا  ای مف مف
این بود شرح کلاس گذاشتن من.
 
حالا کلا ول کنین این ماجرای کلاس رو یه ساعته اومدم بالا پشت بوم هوا انقدر خوبه ولی چون در فصل بهار به سر میبریم یمون زده بهم و الان بیست و سومین عطسه رو رد کردم.(از وقتی یاد دارم سکته رو رد میکردن ولی خو به هر حال)

خب دیگه چنه اضافه زدم.شاد و سلامت باشید.
بیست و چهاربیست و پنج.:))


پریروز برای خواهر زاده ام کتاب قصه خریدیم.(من نخریدم یکی از آبجی هام خرید.) داستان درباره ی یه بچه است که کثیفه و می خواد بره حموم.آبجیم براش قصه رو از روی نقاشی های کتاب تعریف کرده و دیروز بعد از چند دقیقه غافل شدن ازش دیده خونه ساکته. می ره سراغ خواهر زاده ام .فکر کنین با چی مواجه میشه؟
داشته با داشتن یه قیچی در دست، عکس بچه ی کثیف داستان  رو در میاورده!
آبجیم جیغ ن گفته : داری چی کار می کنی؟
خیلی ریلکس جواب داده:مااامان عمومعموومکثیف.
(عموم :حموم)


تو کلاس نقاشیمون یه نفر رو بعضی از جلسه ها میبینم.یه خانم زیبا با چشم های روشن،دوست داشتنی،خوش تیپ و با صدای خاص و دلنشین که دوست داری کل آن چند ساعت را  فقط او حرف بزند و تو بشنوی. ماشالا آنقدر جوان هست که وقتی گفت سی و هشت ساله ام و یک پسر دارم باورمان نمی شد نهایت می خورد  بیست و شیش_هفت ساله باشد
آره کلی هم پولدار به نظر می رسد ، سفرهای خارجی و خانه ای در سهروردی تهران و یه خانه اینجا و وقتی شوهرش را در جشن قبل از عید آموزشگاه دیدم گفتم یعنی این چه چیزی در زندگی کم دارد؟یعنی این چه می فهمد درد چیست و کجاست؟
بالاخره هیچ وقت سوال ها بی جواب نمی ماند یه روز وقتی نشسته بودیم به نقاشی کشیدن با  تعریف مریضی و داروهای تحریم شده وسر صحبت باز شد وفهمیدیم که سه سال پیش سرطان گرفتهمی گفت شیمی درمانی شده تمام موهای سرش ریخته!همه کلاس در تعجب بودیم و با هم گفتیم نه.شما؟؟
می گفت شوهرم چند ماه تمام جایش گوشه ی نمازخانه بیمارستان بوده،انقدر لاغر شده و تغییر سایز داده که برایش لباس می خریدند.
خودش نزدیک بیست کیلو کم کرده بود.می گفت من هیچی یادم نیست فقط آبجی ام که تعریف می کند می گوید قبل از این که دکتر جوابت کند صورتت سیاه و کبود و لب هایت ورم کرده و ترکیده بود.
وقتی تعریف می کرد و به صورت قشنگش نگاه می کردم واقعا باورم نمی شد
می گفت بعد از چند ماه صبحی که دکترها جوابم کردند شوهرم می رود مشهد،به امام رضا می گوید اگر حاجتم را ندهی دیگر پایم را به شهر خودمان نمیگذارم آخر همان شب،برایش زنگ می زنند که بیا 'ش' به هوش آمده.

گفتم خداروشکر که همه چیز به خیر گذشتهاین را واقعا گفتم ولی چیز دیگری هم در دلم گفتم:خیلیا بودن که پول نداشتن تا درمان کنن و الآن سینه قبرستونن.
به ثانیه نکشید که  گفت: سالهای خیلی قبل و بچگی را به خاطر می آورم .الآن و بعد از مریضی هم همینطور اما چیزی حدود چهارسال قبل از مریضی ام یادم نیست.می گفت مثلا داشتیم آلبوم نگاه می کردیم و یک دفعه ع بزرگم را دیدم،هرچه سراغش را می گرفتم دست به سرم می کردن تا وقتی که از زبان یه نفر اتفاقی فهمیدم چند سال پیش فوت کرده و حالم بد شد .می گفت  چند بار اینطوری متوجه یه سری اتفاق می شوم و کارم به  بیمارستان می کشددیگر نمی دانستم چه بگویمبعد از کمی سکوت بحث را عوض کردیم

+با خودم گفتم کاش یه وبلاگ داشت.شاید روزنوشت هایی که می نوشت به دردش می خورد!

++هیچ کس از سر خوشی پاشو تو دنیا نذاشتههرکی یه دردی داره یا چشیده یا که  داره تجربه می کنه یا که هنوز.


دیدی که گل داد!وقتی تو خواب بودی.

 خزون شد،برگاش خشکید و ریخت.اون موقع هیشکی کنارش نبود.
زمستون یه وجب برف روش نشست،تنش لرزید.هیشکی کنارش نبود.
این همه روز آدما،پرنده ها،ابرای تو آسمون دیدنش و گذشتن.هیشکی بهش محل نذاشت.تنها بود. اینا رو دید ولی آخر،، دیدی که گل داد.
به خدا اگه ده نفر تو زل تابستون،سر سرمای سگی زمستون،اول بهار اصلا یه روز قبل گل دادنش،دم به دیقه بهش می گفتن:چرا گل نمیدی؟چرا اینقدر دیر؟بجنبتو گل بده نیستی! اگه بنا به گل دادن بود،تو آذر گل می دادی!چرا می خوا صورتی گل بدی؟فسفری بده!دیدی نرگس و یاس و نسترن گل دادن تو جاموندی؟!
اگه فرت و فرت بهش اینارو می گفتن ۲۴ اردیبهشت که هیچ،تا آخر عمرشم گل نمی داد.


_حالا گل داده همه خوشحالن.یکی ازش عکس می گیره.یکی نگاهش می کنه.یکی بو می کنه.یکی ازش گلاب می گیره.یکی خشکش می کنه میذاره لای کتاب،یکی میندازتش ته قوری چای.
فکر کن به جای این کارا بعد گل دادنش بهش بگن:این چه گل دادنیه؟چرا شلغم ندادی؟مگه نگفتم فسفری بده؟الهی پژمرده بشی با این گل دادنت و.
به ولای علی بیست و چهار اردیبهشت سال بعد خبری از عطرِ گلِ محمدی نبود!


.صبح از تو باغچه چیدم  :)


زن پنجاه ساله ای را دیدم ؛همان که شب عروسیش برای اینکه تورش گِلی نشود تا رسیدن به خانه بغلش کردند.دقیقا از همان شب به بعد چهل سال تمام را به سختی و درد و نداری گذرانده.تلویزیون یه پیام بازرگانی می داد بچه ها سرسفره نشسته بودن و مادر انقدر قابلمه ی آبِ روی گاز را هم می زد تا بچه ها خوابشان ببرد،همان.
شوهر معتاد،زبان درازِ عوضی که از هیچ روزی برای عشق ورزیدن به زنش دست نمی کشید تا مبادا زنش جای کبودی ناشی از کتک از یادش برود.
صورتش را با سیلی،سرخ نگه می داشت .کار می کرد  و برای بچه ها لقمه نانی می آورد.
کم کم بچه ها بزرگ شدند،بعضی هاشان کار می کردند.پسر آخری با اینکه درسش خیلی خوب بود اما او هم همه چیز را رها کرد و سراغ کار کردن رفت.برادرهایش سربازی رفتند و کم کم وقت زن گرفتنشان شد.
یکی از پسرها و تنها دخترخانواده ازدواج کردند همه با هم برای خرج جهیزیه و عروسی تلاش کردند.
بی شک آنقدر مادر  بچه ها را خوب تربیت کرده بود که همه از این که بچه ها اینقدر سربه راه باشند تعجب می کردند.از آن پدر،این بچه ها بعید به نظر می رسید.
گاهی هرچقدر هم تلاش کنی و در دل سختی بیافتی باز هم بنا به نشدن است.
دو تا از پسرها از کل سال را کار کردن و همیشه خدا هشتشان گرو نه بودن،از هی نشدن و  از اینکه دستِ دختر موردعلاقه شان را فقط به خاطر داشتن همچون پدری در دستشان نمی گذاشتند،خسته شدند.یک روز مادر خانه نباشد، برادر کوچک تر را دنبال نخود سیاه می فرستند و با یک چندلیتری بنزین و بسته ای کبریت در خانه را از داخل قفل می کنند.
زندگی می تواند همین قدر سیاه و تاریک تمام شود.
پسرها فکر دلِ مادر نکردند،فکر دل شوره.
اما مادر از راه می رسد و خانه آتش گرفته را می بیند.
بقیه ی همسایه ها را خبر می کند،شاید خیلی دردآور باشد که همسایه ها هم به این کار پسرها رضایت بدهد اینکه با خودشان فکر کنند شاید نجات ندادنشان یعنی همان نجات دادن. ولی هیچ چیز جلودار مادر نیست.مادر قبل از آتش نشانی بچه ها را بیرون می کشد.
اگر تا آن موقع لکه های رنگی در زندگیشان دیده می شد حالا دیگر همه چیز سیاه تر از قبل شده .خانه خراب و در به در، دیگر کاسه-بشقاب و ملحفه و پتویی ام نیست که دلشان را به آن خوش کنند.
نمی خواهم بیش تر از این کشش بدهم حالا که این ها را می نویسم همان دو پسر،یکی با همان دخترمورد علاقه اش که حالا زنش شده  همراه دو بچه و دیگری با همسر و بچه اش آن پایین نشسته اند.
کار می کنند،زندگی می کنند،می خندند
حالا دست چند بیکار دیگر را می گیرند و سر کار می برند.
آره می خواهم از همان بگویماز جریان زندگی.از زور جریان زندگی.جریان زندگی.


۱.طی دو سه روز گذشته این پنجمین پستیه که تو یادداشت گوشیم می نویسم ولی این یکی قراره منتشربشه.
هر دفعه عکس و متن ورو برای یه پست آماده می کنم در آخر منتشرشون نمی کنم چون به نظرم باید روش کار بشه ولی نظرمم عملی نمی کنم!به جاش اون چه که در وجودم سنگینی می کنه رو میام می نویسم و بدون ویرایشِ درست حسابی منتشرش می کنم.می خوام سبک شم ولی نمیشم چون باید تموم احساسی که درت سنگینی می کنه رو بیاری رو کاغذ تا خالی شی و من نمی تونم این کارو انجام بدم.به خاطر همین علاوه بر وجود چیزی که اول سنگینیشو حس می کردم یه چیز دیگه ام بهش افزوده می شه!

۲.دیروز خودمو با این کانال و بعد وبلاگ و اینستاگرام نویسنده خفه کردم. t.me/lreallyhopeso
اگه اون کانال رو دوست نداشتین اینم خیلی وقته می خونم:

t.me/farnoudian

۳.یه پست نوشتم شونصد خط اما این آقا به نام ویلیام جیمز تو دو خط خلاصه اش کرده:
"بیچاره‌ترین آدم کسی است که جز تردید به هیچ‌چیز عادت نکرده است، کسی که برای گیراندن هر سیگار، نوشیدن هر فنجان چای، زمان بیدار شدن و به خواب رفتن و برداشتن هر قدم از هر کاری باید از نو تأمل کند و تصمیم بگیرد. "
من یک عدد بیچاره ام آقای جیمز! :(

۴.چند روزه تقریباً سکوت اختیار کردم.امیدوارم این روند رو ادامه بدم.لالیم یه نعمتیه اونایی که دارن قدرش رو نمی دونن.

۵.یه اشتباه رو برای بار چندم تکرار کردم.یعنی انتخاب کردم.برای اینکه دیوانه نشم باید بگم:به درک اصلاًبه تین و طوس

۶. وبلاگ می خونم.با کاغذ موشک،قایق، درنا و نمکدون درست می کنم وفیلم می بینم و همینطور هزار تا کار انجام می دم بجز اونی که باید و از زیر کار در میرم و هیچکی ام بجز خودم بهم کار نداره چون هیچکی نمی فهمه(پی نمی بره) و فقط خودم مغز خودمو می خورم و نمیدونمم این چرخه بی صاحاب رو خودم خان ،کی قراره تموم کنه؟ وَ

۷.امشب خورشتِ چاقاله بادام داشتیمنمیدونم اینا (مادر و خواهران را عرض می کنم)از خودشون درآوردن یا واقعا وجود داره؟بعد سرسفره قبل از اینکه همگی شروع به خوردن کنن مثل بانو هن و سویا بود تو یانگوم میارن تا من بچشم نظر بدم!بعد فکر کن بدمزه است یا بی مزه همون اول هرچی زحمت کشیدن رو به فنا میدم و ناامیدشون می کنم.منم راستگو.نکنین این کارا رو با خودتون.

۸.و هزار حرف ناگفته.



 دوم یا سوم ابتدایی بودم.آخرهای سال کتاب داستانی نازک با جلدِ آبی رنگ که تصویرسازی های جذاب و متفاوتی هم داشت و اتفاقا یک تصویر سازی مثبت هیژده هم بین صفحاتش بود.
"نمی دانم" به خاطر آن تصویر یا خود داستان بود که کتاب دست به دست بین بچه ها می چرخید.
وقتی به دست من رسید . به خانه آوردم. نگاهش کردم . کی خواندم و آن را بین کتابی در کیفم پنهان کردم.از این که آن را خانه بگذارم می ترسیدم. هر روز آن را همراه خودم لای کتاب ها به مدرسه می آوردم ولی تحویلش نمی دادم.می آوردمش که اگر کسی سراغش را گرفت بدون عصبانی شدن و حرف زدن معلممان، تحویلش دهم ولی کسی سراغش را نگرفت!
سال تحصیلی تمام شد. من از قصد کتاب را تحویل نداده بودم.در کل تابستان چند وقت یکبار به آن در جایی که پنهانش کرده بودم سر می زدم.
چند سال همینطور گذشت.در سالهای بعد ولی دوست داشتم از شرش خلاص شوم نه اینکه آن را پاره کنم یا بسوزانم بلکه دوست داشتم بگذارمش جایی که به آن تعلق داشت.احساس گناه همیشه همراهم بود و هر نقشه ای که برای رساندنش به کتابخانه می ریختم شکست می خورد.
سال دوم راهنمایی بود.به نظرم هیچ وقت به اندازه آن سال بچه های مدرسه یمان کتاب خوان نبودند.مربی پرورشیمان هم با من هم نظر بود.
من و دو نفر دیگر از دوست هایم مسئول کتابخانه بودیم.  تمام زنگِ تفریح هایمان در اتاق کوچک و تاریکِ زیر راه پله می گذشت.وقتی زنگ تفریح می خورد سه تایی می رفتیم داخل کتابخانه و در را می بستیم و از راه پنجره ی کوچکی که کنار در بود به بچه ها کتاب می دادیم یا کتاب ها را تحویل می گرفتیم.
یک روز با خودم تصمیم گرفتم که آن کتاب،آن بار سنگینی که همیشه حسش می کردم را زمین بگذارم و با ترسی که از آن فراری بودم روبه رو شوم.
کتاب را از خانه به مدرسه آوردم زنگ تفریح که زده شد و بچه ها کلاس را خالی کردند.کتاب را بیرون آوردم زیر مانتو و کش شلوارم پنهانش کردم.به سختی طوری که کتاب نیفتد خودم را به کتابخانه رساندم .به بچه ها گفتم فعلا شما کار کنید من چند دقیقه دیگر به کمکتان می آیم.روی صندلی ته اتاق نشستم و به درز شیشه ی شکسته شده ی  کمدِ ابتدایی ها نگاه می کردم.نزدیک های زنگ به بچه ها گفتم شما بروید من در را می بندم.هر دو جوری که انگار از زندان آزاد شده اند دویدند توی حیاط.
زنگ خورد و همه وارد کلاسهایشان شدند.دیگر کسی کتاب نمی خواست.در را بستم قفل پشتش را انداختم.پنجره کوچک را هم بستم.کتاب را از زیر مانتوم درآوردم.
 از لای شیشه ی شکسته شده، کتابِ جلد آبی را در جایی که باید می بود، جا دادم.
"نفس عمیقی کشیدم".در را قفل کردم.کلید را به دفترِ مدرسه تحویل دادم و رفتم سرِ کلاس.

+دارم حساب می کنم چند سال است که این داستان سر به مهر بین خودم و خودم مانده است ولی گفتنش اثر دیدن دوباره ی فیلم سر به مهر است. شاید!


یه بنده خدایی بود تو بیان ،می خواست بیشتر  بنویسه الان نزدیک بیست روز هست که یه کلمه ام ننوشته.

از این به بعد به مدت چهل شب، یه شب درمیون یه پست می نویسم (روزنوشت،خاطره و کلا هر چی تونستم) ،،، یه تمرین هنری(بیشتر طراحی و نقاشی و کاردستی و.) انجام می دم.روزهاییم که کلاس میرم حسابه :)

توی دفترمم تا الان پخش و پلا می نوشتم و از امروز به بعد مرتب خواهم نوشت(بمیری با این کارات :)) ).

و کلی برنامه های دیگر در راه است ؛)

خدایا به امید تو 

 

++یه دوست بی وبلاگی داشتم به نام "خودم"جان خیلی وقته نیست و سری بهمون نمیزنه.اگر اینجا رو می خونی هنوز به یادتم ؛)) 

 

 


چهار سال پیش پس از تحقیق و جستجو یک قالیشویی خوب پیدا کردیممادرم مثل کسی که بچه اش را راهی سفر می کند قالی ها را به قالی شوینده سپرد و منتظر ماندیم که خوشگل و تر و تمیز و تپل و مپل برگردند خانه.
یک ربع اول که به خانه آمدند خیلی خوب بودند اصلا از شدت تمیزی می درخشیدند مادرم مشت خود را به علامت پیروزی بالا برد و گفت از این به بعد فرش ها را می دهیم قالی شویی بشوید.همچین که خواستیم لبخند بزنیم ناگهان دیدم قالی بدبخت فقط ظاهرسازی می کند که خوب است و به رویمان لبخند می زند.دارد از درد می پیچد.بخت برگشته را سفر تفریحی که هیچ برای جنگ و اسیری برده اند و مجروح و دریده برگردانده اند.
و درادامه چشمتان روز بد نبیند همین که پهنش کردیم بعد از چند دقیقه چیزی شبیه آرد روی فرش ها می آمد هر چقدر پا می خورد آرد زیادتر میشدمادرم گفت ای ذلیل مرده ها این چیه بهم تحویل دادید حلوا خورا؟! و آن گونه شد که ما به سان لودر دو جارو برقی داشتیم و یکی دیگر از خانه خواهرم آوردیم و با سه عدد جارو برقی به جان فرش ها افتادیم و به دلیل اینکه دو روز بعد عید بود شب و روز جارو می زدیم.
اواخر تابستان همان سال که قالی ها را انداختیم پشت بام(یک هفته به علت حمل فرش و همزمان خیاطی زمین گیر شدمچون گردن درد گرفتم و استخوان گردنم زده بود بیرون[قبل از اینکه داستان هندی شود کمان را می بندد])
بعد که شروع کردیم شستن نمی توانستیم تمام کنیم.خیلی ببخشید،بلانسبت خودمان اما انگار سگ خودش را خالی کرده بود! رویشان که هر چه می شستیم تمیز نمیشد.در تصمیمی ناگهانی دو بشکه آوردیم و شستیم و از آب پر کردیم و می ریختیم روی فرش ها بیچاره داییم الان هم که مادرم را می بیند از آن روز کذایی و خستگی و پشیمانی از اینکه سرزده به خانه یمان آمده، می گوید.
خلاصه غرض از این صغری کبری چیدن ها این است که بگویم پریروز فرش ها را به مثابه ی لش خر انداختیم کولمان و سه طبقه بالا بردیم.من بودم و مادرم و چهار فرش!با هر پارویی که می کشیدم از خداوند منان تقاضا می کردم که توانی همچون شیر و بازویی همچون رستم دستان بر من عطا کند که پا به پای مادرم این شیرزنِ فداکار و دلسوز بتوانم به شستن فرش ها ادامه دهم.هر از گاهی به محمدعلی کلی فکر می کردم به آن جمله ی درخشان یک راند دیگر مبارزه کن با هر فرچه ای که می کشیدیم هر تایی که به فرش می زدیم با خودم می گفتم یک راند دیگر مبارزه کنتو می توانی
 و وقتی می دیدم پس از این همه تلاش جسمی و روحی_روانی باز هم از مادرم عقب می مانمباز کم می آورم و باز توانایی بلند کردن آن فرش ها را ندارم تصمیم گرفتم کمی از زندگی بوقلمونی فاصله بگیرمکمتر حرف بزنمحرف اضافه

هم اکنون که این پست را می نویسم فرش ها را شسته و پهن کرده ایم و دوش آب جوش گرفته ایم.من خرد و خمیر گوشه خانه افتاده ام و باید اینجا ثبت کنم که دیگر هرگز دست به پارو نمی زنم .اولش هم چندان علاقه ای به فرش شستن نداشتم اما طبق این فکر که یک سرباز خسته بهتر از یک رهبر خسته است باید برای آخرین بار در فرش شستن به مادرم کمک می کردم چون دیگر نمی گذارم  او هم دست به فرچه و پارو بزند.


 


استادِ کلاس نقاشی برای سوم مهر بین بچه های کلاس یه مسابقه برگزار کرد . بیست و سه-چهار نفری آمدند ولی هفده نفرمان در مسابقه شرکت کردیم.
استاد یک چیدمان از مجسمه،پارچه،شیشه،سفال و گل و غیره وسط کلاس گذاشته بود و ما هر کدام قسمتی را  انتخاب کردیم و دور تا دور آن نشستیم و شروع به کشیدن کردیم.
وقتی من شروع کردم به کشیدن بعضی ها طرح اولیه شان را روی صفحه پیاده کرده بودند و به دلیل اینکه بین دو قسمت از مدل برای کشیدن مردد بودم وقتی یکی را انتخاب کردم تا آخرین لحظه دلم با آن یکی بود و می گفتم کاش  آن طرفی را می کشیدم :)) به خاطر همین اصلا دل به کار ندادم و آنکه می خواستم نشد.
خلاصه طراحیمان تمام شد و امضا کردیم.
قرار بود دو نفر برنده انتخاب شوند یک نفر که خیلی خوب و باتکنیک کشیده باشد و یک نفر هم که  ایده جدید همراه با خلاقیت را بکشد.

دیشب داشتم با دوستم در واتساپ حرف می زدم که یکی از بچه های کلاس توی گروهمان فرستاد فاطمه نتیجه مسابقه رو تو کانال زدن، نفراول شدی! من به خانواده نگفتم مسابقه داریم.چون با وجود اینکه بارها استاد و بچه های کلاس از نقاشیم تعریف کرده اند ولی فکر می کردم نتوانم خوب بکشم .نمی دانستم برنده میشوم.
همیشه همین است وقتی خودم از نتیجه کارم راضی نیستم حتی برنده و نفر اول شدن نمی تواند خوشحالم کند.
 


۱.از هفت و نیم صبح که مانیا رو رسوند مدرسه راه افتادهیه ربع پیش زنگ زدم گفت: ده دقیقه ی دیگه می رسم!

#خدای بزرگ هر جا که هست سلامت دارش :)

 

۲.من و بابام و یکی از خواهرم اگه در حد مرگ هم مریض باشیم یه ناله ام نمی کنیم .هر چی درد و مریضیمون بیشتر باشه ساکت تر میشیم دقیقا برعممامانم از سیصد و شصت و پنج روز سال سرجمع سیصد روزشو مریضه و  هر روز انقدر صدا میزنه و ناله می کنه و به ائمه پناه میبره که  قشنگ چهارده معصومو میاره جلو چشمونهمشون خونه مان(استغفرالله ببین نصف شب دارم هذیون میگم :)) )

داشتم می گفتم یه ماه کمر درده، یه هفته سر درهیه بار چشم درد و پا درد و .اصلا یه بار همین چند ماه پیش دماغش درد می کرداین دیگه خیلی جدید بودحالا من می گم مامان به نظرم مال فکر و خیال و اعصابته دیگه بعد از هر اتفاقی در نظرش دارم و قشنگ مشخصه که برای اعصابشه وقتیم بهش می گم میگه نه شما فکر می کنین من دروغ می گم بدتر میشه!یه همچین بساطی دارم خلاصهخدایا خود مریض پندارهانمی دونم همه مریضاتو شفا بدهمامان ما رو هم شفا بده


طبق مطالعات جدید دانشمندان دریافتند که خواب بعد از طلوع آفتاب تا ساعت دو ظهر باعث سلامتی انسان می شود و کسانی که ساعت یازده ظهر در خواب عمیق باشند طبق روایات و مستندات علمی تمام هورمون هایی که برای بدن لازم و مفید هست را دریافت می کنند.
اشتباه نکنید اولاً که من خیلی مطالعه داشتم در این زمینه.
دوماً که من از الان گفتم و ایشالا که در چند دهه بعد دانشمندان به این نکته پی خواهند برد.
سوماً با من مثل فردی برخورد میشه که از سر شب تا ساعت یازده صبح خوابیده نه کسی که فقط چهار تا شش ساعت در شبانه روز می خوابه.
چهارماً عمیقا دوست دارم شب تا صبح بیدار باشم.نمازمو بخونم.طلوع آفتاب رو ببینم بعد بخوابم و از طرف دیگه دوست دارم پنج صبح بیدارشم نمازمو بخونم طلوع آفتابو ببینم و بعد بشینم سر کار و بار و  به زندگی خود برسم.
پنجما من چندین ساله نتونستم این دوگانگیمو برطرف کنم و نهایتا پنج شیش ماه درست شده و دوباره به هم ریخته خوابم.
ششما دیگه ربطی به بحث بالا نداره ولی چند ساعت پیش آبجیم در حالی که داشتند بهش می گفتن که اجازه بگیر اومد تو اتاق و بعد از اینکه شیلنگ گاز بخاری رو درآورد اجازه گرفت که شیلنگ اجاق گاز رو وصل کنهو به این نکته پی بردم که تمام سعی و تلاش من برای فهماندن مفهوم اجازه گرفتن  به دو تا از خواهرهام در این سالها زیر سر این بشر بوده.

مامانم و آبجیم این دو ساعتی که سبزی سرخ کردن برای آبجیم(این چه مسخره بازیه دخترا و عروسا درمیارن :)) یواش حرف میزدن که مثلا مزاحم من نباشن ولی چنان کفگیرو میزدن ته قابلمه و همینطور هر پنج دیقه یه بار می گفتن کمش کن زیادش کن(شعله رو) که از دین خارج شدم.
بعد از اون یه درخواست چارپایه دادم که برام بیارن بالا تا درز شیشه پنجره رو با چسب آکواریوم بگیرم یعنی انگار با دیوار حرف میزدی هیچ کدوم ت نمیخوردن  آخر سرم بعد اینکه با صدای بلند گفتم این لحظه تاریخی رو یادتون باشه دیگه نبینم بیایید سراغ من خودم چارپایه رو از پایین آوردم .همین که داشتم با حرص می رفتم پایین و پاهامو می کوبوندم در بطری نوشابه که  الینا و خواهرزاده ام داشتن میشموردنش (برای اون طرحی که ویلچر میدن) یکی که افتاده بود رو پله رفت زیر پام و کف پامو داغون کرد و از گفته ی خویش پشیمانم کرد.

وقتی خواستم چسب رو بریزم رو شیشه هیچی بیرون نمیومد در واقع یه مقدار چسب خشک شده بود و نمیذاشت چسب بریزه بیرون در این حین که داشتم با چاقویی که پیدا کردم چسب های نرم خشک شده رو درمیاوردم با خودم می گفتم این مثل یه رابطه ای میمونه که خیلی وقته راکد مونده و طرفین سراغی از هم نگرفتن به خاطر همین وقتی بعد از مدتها میری سراغ کسی که چند وقته ازش خبر نداشتی باید اول چسب های خشک شده رو از سر راه برداری بعد به روال طبیعی سابق برگردینهمینطور که بالای چارپایه بودم لعنتی فرستادم به خودم با این طرز زندگی کردنم که از هر چی میخوام یه داستان درارمیعنی چی این چه وضعشهچرا این فسفر ها رو اینطوری حروم می کنی دختر :))
خلاصه چسبوندم و به این فکر می کردم که اگه بابا به حرفم گوش کرده بود و از همون اول پنجره های این طرفم پی وی سی میزد پشیمون نمیشد منم به این مشقت نمی خواستم چسب کاری کنم.
بعد که دستامو دیدم یادم اومد که بابام گفته بود با کمک کاغذ یا یه تیکه چوب چسب کن که دستات چسبی نشن .راستش اول یه تیکه کاغذ گرفتم دستم ولی بعد اعصابم نکشید و با دل و جان با دستم چسبوندمبعدش که داشتم به بدختی چسب رو میشستم به این فکر می کردم که از کی انقدر بی خیال شدم؟دستاهام داره میشه عین دست پیری پنجاه ساله :))

یه چند دیقه پیش داشتم نماز می خوندم و کل این پست رو اونجا مرور کردم اونجا کجاست؟!:/ سر نماز منظورمه. دارم فکر می کنم کجا رفتن نمازهای قشنگی که می خوندمالان بعد از حمد و سوره تشهد و سلام میدم بعد در رکوع تسبیهات اربعه و در تشهد و سلام  حواسم پرت! میشه(یا جمع میشه؟!) یهو و می فهمم که همه رو اشتباه خوندم
اینطوری شد که داریم به فنا می ریم دوستان عزیز :) من دارم میرم دیگه خدانگهدار تا پست بعد.


آیا از افتادن مداوم جامدادی خود خسته شده اید؟!

با جامدادی های فاطمه دوز، از شر گم شدن  جامدادی خود خلاص شوید. :))

یعنی از این بی مزه تر هر کی تبلیغ کرد. جایزه داره. 

نَگین رنگ کشش بش نمیاد. نصفه شبی، البته اون موقع که شروعش کردم ساعت حدود هشت اینا بود ولی بازم  فقط کش سفید پیدا کردم. اونم از کش کمر یکی از شلوارهای خواهر زاده ام کندم. دکمه ها هم همینطور. خدابیامرزدش شلوار خوبی بود. جاودانه شد :))


امروز برای اولین بار در عمر‌م یادم رفت برم کلاس. وقتی فهمیدم  که یک ساعت و نیم از شروع کلاس گذشته بود. ببین چه خانواده اعجوبه‌ای دارم که تا خودم نگفتم هیچکی حواسش نبود. این برای اولین باره که یادم رفته باید می‌رفتم کلاس. کلاسی که بیشتر از یک سال منظم رفتم.

خیلی جالبه.خیلی،جالبه!


در ادامه پست-نوشته‌ی قبل.
بین روستای ما و روستای کناری‌اش یک جوی آب فاصله داشته ‌است. خانِ روستای آن طرفِ جوب، چندتایی گوسفند داشته و هر روز آن‌ها را بی‌اجازه،  سرِ  هر زمینی که دوست داشته، برای چرا می‌برده. مردم ِ روستا هم به ‌دلیل زوری که بالای سرشان بوده، اعتراض نمی‌کردند و می‌گذاشتند تا خان با بردن گوسفندانش روی زمین‌هاشان‌، محصولاتشان را خراب کند.
اوضاع بسیار بد بوده و مردم ناراضی، قضیه به گوش حسن خان، خانِ روستای این طرف ِ جوب می‌رسد. چند ‌روزی می‌گذارد گوسفندها خوب علف و یونجه بخورند و حسابی چاق شوند؛ بعد از آن، چند نفر را شبانه سربختِ گوسفند‌ها می‌فرستد. دستور می‌دهد، گوسفندها را ذبح و بین مردم آبادی تقسیم کنند.
صبح روز با بعد، مردم خوشحال و شادمان از این کار و خانی که جز سکوت حرفی برای گفتن ندارد!


برای اولین بار در چهل و چند سالگی، همراه نوه‌هایش به سینما رفت.
آن هم برای دیدن انیمیشن بنیامین!
زیباترین اسپویل جهان یا شاید تنها اسپویل کننده‌ی شیرینِ جهان را امروز دیدم. مادرم بود.  وقتی با هیجان  انیمیشنی را که دیده بود با نوه‌هایش مرور می‌کرد.



اگر قرار باشه بعد از هزار سال که من علامه دهر بشم اونم "اگر". بعد بیام آموخته‌‌هام و تجربیاتمو به دیگران انتقال بدم. فکر کنم هیچ وقت اون روز نرسه.
قبلاً مدرسه ما رو برده بودن سینما (شاید تنها فایده مدرسه) ولی خانواده؟

خانواده‌ی من نه، ولی هنوز هستند کسایی که می‌گن خوب نیست بری سینما. می‌گن سینما جای آدمای ناجوره. آره نسل این آدما هنوز منقرض نشده البته اگه از دستشون عصبانی باشین و هم اکنون دوست دارین خفه‌شون کنین هم باید خدمتتون عرض کنم اینطوریم نمیشه نابودشون کرد. اتفاقا اکثرشون آدم‌های صاف و ساده و زلال و باصفایی هستن.
فقط کافیه یه بار تجربه کنن. یک بار جور دیگری به هر قضیه‌ای که اطرافشون می‌بینن نگاه کنن.
این آدم‌هایی که ازشون گفتم یکی از بدترین‌هاشون منم. چه فکرهای اشتباه و نظرات اشتباهی که درباره‌ی مسائل مختلف نداشتم و  هم اکنون هم اشتباهاتی رو دارم. چه ترس‌ها که درباره‌ی  اطرافم و اطرافیانم نداشتم که هنوز هم ترس‌هایی رو دارم.
از وقتی شروع کردم که با وجود همه شرایطی که دارم، یه قدم بردام برای تجربه کردن چیزایی که دوست دارم.
کتاب خوندن،  ورزش کردن،  فیلم دیدن،  سینما رفتن، کوهنوردی و چیزای دیگه
گفتم اگه بخوام من یکی یکی تجربه کنم و بعد بیام به دیگران بگم بیا خوبه شما هم برو.نمی‌شه.
ولی الان میشه کم کم.در حالی که خودم دارم از ترس تجربه‌های تازه بر خودم می‌لرزم یه نفر دیگه رو  هم با خودم می‌برم.


هشت نفر رو برای اولین بار به سمت کتاب خوندن آوردم. دو سه نفر رو بعد از سال‌ها فاصله به سمت کتاب خوندن سوق دادم. و شاید خوشحال کننده‌ترینشون هم این باشه که تعداد زیادی رو به کتاب علاقمند کردم‌. نه به معنای اینکه وردارن بخونن که نمی‌دونم کی این اتفاق می‌فته. به معنای این‌که بگن عه منم می‌تونم کتاب بخونم و اون ترس یا اون فکر که می‌گه کتاب خوندن برای ماها نیست دور بشه ازشون.

 

نه نفر رو یا برای اولین بار یا بعد از هزار سال سینما نرفتن دوباره به سینما بردم.

 

یه گروه زدم با چند تا از دوستان جدیدم مطلب‌های خوبی که می‌خونم. فیلم‌های خوب. موسیقی‌های خوب رو به هم معرفی می‌کنیم. و چقدر حرف می‌زنیم از موضوعات مختلف و . و این خیلی خوبه.
از اینکه این گروه رو زدم پشیمون نیستم چون یه روز با این سوال نتیجه وقتی که گذاشتم تو کانال رو گرفتم. کسی که برای خریدن کادوی تولدش گزینه کتاب خریدن رو حذف کرده بودیم.

 

جالب اینجاست که من یه مدت قرار بود باشگاه برم ولی نرفتم  با حرف هایی که تو گروه زده شد در حال حاضر سه نفرشون باشگاه رفتن رو مدتیه شروع کردن و چقدر خوبه که حالا اون‌ها شروع کردند شاید من یه تی بخورم.

با پیشنهاد من قرار بود یه سری کار انجام بدیم و در عین ناباوری دو نفرشون بی هیچ حرفی شروع کردن به انجام دادنش! جا داشت ناراحت شدم و بگم این که ایده من بود ولی نباید ناراحت شد. اتفاقاً چه بهتر!  با چند نفر دیگه.


چهار نفر رو بردم کافه. که ببینن کافه اصلا چی هست. 

می‌دونید به جای اینکه کسی رو مسخره کنیم و بگیم این از کدوم دهات کوره‌ای در رفته که تا حالا سینما نرفته و کتاب نخونده و فلان جا رو ندیده و فلان اصطلاح رو نشنیده و و و و و.  یا اینکه دلمون براش بسوزه بیاییم تجربه‌های جدیدمون رو باهم شریک شیم.  :)
  


بعد از اون حرکت تاریخیم که یادم رفت برم کلاس و بعد از یک ساعت که از وقتش گذشته بود فهمیدم.

قرار بوده شونزدهم کاری رو انجام بدم و الان پس از سه روز یادم افتاده که  اصلا  همچین قراری وجود داشته!!

مغزم بیخود و بی‌جهت، بسیار شلوغ می‌باشد.

پیری‌‌ است دیگر.

 

عنوانم همونه که می‌گه: غمی که نداره چاره، نگفتنش بهتره

 

 


.در ادامه‌ی چند پست قبل.

 حسنخان، عموی پدربزرگم تا آخر عمر بچه‌دار نمی‌شود. اما برادرش،پدرِ آقابزرگ ِمن، صاحب دو دختر می‌شود. از آن‌جا که بیشتر مردها بعد از هزار سال هنوز هم با جنس ِ دختر‌‌ مشکل دارند. قطعا آن زمان هم پدرِ پدربزرگم، علی برار خان، از اینکه پسری نداشته که خدای ناکرده نسلش منقرض بشود ناراحت بوده. بابا تعریف می‌کرد که  روز عروسی یکی از دخترها(رقیه)، خبردار می‌شوند که خانمِ علی‌برار، باردار است. بعد از چند ماه که بچه به دنیا می‌آید، دو تن از مردهای روستا باعجله ولی خوشحال، سوار اسب‌هایشان شده و می‌روند سرِ زمین تا از علی‌برار برای اینکه زنش پسر آورده موشتولوق (مژدگانی) بگیرند، علی‌برار هم بی هیچ علائمی از شادمانی می‌گوید: «این پسر دیگه برای ارواح پدرم گفتن می‌آد نه برای به جان پدرم!»
[همچین چیزی، به معنای اینکه خیلی دیر شده و تا اون بزرگ شه من مُردم]
هرچند که این زوج خوشبخت دست از تلاش برنمی‌دارند و تا آن‌جا که می‌دانم یک پسر دیگر هم به این خانواده اضافه می‌شود. که دو سال پیش فوت شد :(

قبل از اینکه بروم سراغ پدر‌بزرگم از عمه‌خانم(عمه‌ی بابام) همان که به روز عروسی‌اش اشاره کردم بگویم.
پیرزن لاغر با صورتی گرد و چروک. بیشتر وقت ها پیرهن مشکی با گل‌های ریز و درشت سفید به تن داشت. همیشه یک عینک ته استکانی با فریم سیاه به صورتش می‌زد. با پارچه و سیم و وسایل دیگر هم می‌نشست به تعمیرش چون هیچ کدام از عینک‌های جدیدی که برایش می‌خریدند را نمی‌پسندید. لابد آن قدیم‌ها این عینک بساط پز و فیسش به دیگران را مهیا می‌کرده و نمی خواست آن حس خوشایند از بین برود. ولی در واقع من چه بدونم؟ رابطه خودش و عینکش بوده اصلا. :/
تنها خاطره‌ای که خودم از او یادم است؛ وقتی است که برای جشن عروسی یکی از اقوام به دهات رفته بودیم و فاصله بین تمام شدن ناهار و داماد قنج کردن را برای استراحت رفتیم خونه‌ی پسرعمه‌ی بابا که عمه هم اونجا زندگی می‌کرد.
عمه از صبح که بلند می‌شد تا دم دمای غروب روی صندلی راحتی که برایش جلوی در گذاشته بودند می‌نشست و با هر کس که از در خانه‌یشان می‌گذشت، خوش و بش می‌کرد.
من و مادرم تنها رفتیم و هیچ کس همراهمان نیامد. عمه را از جلوی در دیدیم و طبق معمول روبوسی کردیم و باهم وارد خانه شدیم.
یادم نیست چطور ولی ادامه‌ی حرف‌هایمان به گذشته  رسید و من از کتاب‌هایی که خوانده بود پرسیدم. می‌دانستم که پدربزرگم با اینکه اختلاف سنی زیادی داشتند ولی چند کتاب را به او یاد داده بود.
اما در جوابم اسم کتاب‌ها را یادش نمی‌آمد به جز کتاب‌های  سعدی و شاهنامه. می‌گفت من سواد زیادی نداشتم و هر چه که یاد گرفته‌ام را حفظ می‌کردم.
برایش گفتم خب حالا برایم شعر بخوان از هر چه بلدی ولی هیچ چیز یادش نمانده نبود. می‌گفت تا چند سال پیش هر وقت دلم می‌گرفت یا وقتش بود می‌خواندم ولی پسرهای شاهرخ(همان که با هم زندگی می‌کردند) یا داد می‌زدند روی سرم یا می‌زدند در دهانم که نخوان و به خاطر همین دیگر تکرارشان نمی‌کردم همه را از یاد برده‌ام یا اشتباه می‌کنم.
گفتم خب هر چی یادته بخون. نه دفتری نه خودکاری نه برگ کاغذی، هیچی  همراه خودم نداشتم.
یک دستمال تمیز پیدا کردم و هر چه گفت نوشتم. خوشبختانه آن زمان در دفتر خاطراتم یادداشتشان کردم و حالا اینجا می‌نویسمشان :)
هر چی که خوند رو پشت سر هم نوشتم. دیگه ببخشید اگه اشتباهی داره من طفلی بیش نبودم آن زمان و عمه جان هم پیرزنی لب گور.

*کشم تیغ از میون،
 پدر صفت من این زمون،
به هم زنم به ساعتی،
 تموم خلق این جَهون!
[خدابیامرز عمه جنگ جویی‌ام بوده، اول بسم الله چه شعری یادش بوده]


*ای وای اگر صیاد من، غافل شود از یاد من، دیدی چه رسوا شد دلم، غرق تمنا شد دلم، با این دل بی آرزو، عاشق شدم بر گیس او!!
[می دونم این شعر رو شنیدید. اون موقع که من طفلی بیش نبودم نمی‌دونستم دارم چی می‌نویسم. قربون خر. مثل اینکه سر قلم رو کج کرده و هر چی گفته رو نوشته بودم]

[فکر کن از اون بالایی حالا پریده کجا؟ تعزیه حضرت عباس]
*خوشا روزی که بودیم در مدینه
همه با قوم و خویش ِ سکینه
قلم بر دست، مُرکب رنگ آب شد
دلِ کافر به حالِ ما کباب شد

*امان از گردش دوران چنینه
گهی در سرکه و گه انگبینه(انگوینه)
سخن از آفتاب و زهره سَر کن
تمام یاران مجلس را خبر کن
عزیزان از عزیزان دل بگیرند
تمامی زیر خاکم آرمیدند
چنین دارد وفا این آدمیزاد
چرا دور از وفا باشد پریزاد؟

]مسافرین محترم حالا آماده پرواز به شعر دیگه]
*ای عمه ی عالی نسب/ ای دخترِ شاه عرب
شمر شرور بی حیا/ آمد به پشت خیمه‌گاه
بابای من بی‌خبری
ای کافر پر شور و شَر
رو دورتر، رو دورتر
حسین در خواب ناز بود
رو دورتر، رو دورتر
[اماااان از دردِ پیری مَردمببینید چه ریمیکسی به وجود اومده. همش به خاطر پیری. امیدوارم در پیریتون این‌طوری  قاطی نکنید]
در اختتامیه هم فرموده بود:
گیس قشنگ تا کمرت  ،،  بِرار بیا پشتِ سَرت

دیگه شاید دستمال عاقبت به خیر شده جای خالی نداشته. وقت همنشینی تمام شده. نمی‌دونم .ولی خدایی ازش متشکرم که اعصاب منو داشته و برام گفته. منم چه حالی داشتم وسط عروسی دهات! :/ به قول مامانم پنجشنبه‌ها یاد هر کس بیفتی ازت فاتحه می‌خواد. خدا رحمتش کنه عمه‌ی نازنینی بود.


 


چقدر بدبخت و ضعیفیم.
دوست دارم یه پله بالاتر برم و به رویا فکر کنم و به اینکه همه چی درست می‌شه.
ولی نمی تونم. مثل کسی که باباش رفته از یکی پولِ دو تا نون قرض بگیره ولی دستشو پس فرستادن؛ حالام می‌خوان با دو تا شکلات بچه رو خر کنن تا حال و قیافه باباش رو فراموش کنه و به اون موضوع فکر نکنه.
آره الان یه کم رویایی و فانتزی فکر کردن مثل خوردن همون شکلاتس.شکلات تلخ ۹۹%


وقتی پول ندارمآسایش روانی ندارم بانک می‌خوام چه کار؟
عابربانک می‌خوام چی کار؟
بزنید همه چی رو داغون کنین.
فاصله طبقاتی تو ایران، با وضع ما، با دولت ما هیچ جوره حل نمی‌شه گرونی حل نمی‌شهمگر بزنن همه امکاناتو داغون کنن.
فاصله طبقاتی هیچ جوره حل نمی‌شه مگر خونه‌های آنچنانی ملتو به آتیش بزنن تا ملتی که پول تو جیبشونه به همین اغتشاشگرای تو خیابون که شپش‌های تو جیبشون تو آتیش تق تق می‌کنه  بگن وای ما از دست این گشنه‌ها آسایش و آرامش روانی نداریم و حالا که گرونی بهشون فشار آورده چرا وحشی بازی در میارن؟ چرا اینا وحشی بازی درآوردن ما نتونیم از اینترنت جهانی استفاده کنیم؟ به ما چه اصلا؟؟ و با اولین پرواز خودشونو به جایی برسونن که امکان جستجو در گوگل رو داشته باشن. بتونن از برند فلان لباسشون  تو پیجشون عکس بذارن و لباشونو رو به دوربین غنچه کنن.
به عمرم طعم عدالت تو ایران رو نچشیده بودم. ندیده بودم که امروز دیدم. چی؟ امکان جستجو در گوگل برای هیچ کس مقدور نیست.
آره منم به گوگل نیاز دارم. به سایت های دیگه نیاز دارم.
اما دارن مسخره‌مون می‌کنن. آقا می‌خوام صد سال سیاه گوگل کار نکنه.
 به کسی رو بدی سوارت می‌شه. هشتاد میلیون جمعیت داریم به چند نفر سواری می‌دیم. سالهای سال.
طرف می‌گه هر کس دید پول بهش تعلق نگرفته و واقعاً احساس نیاز می‌کنه به ما بگه حالا هجده میلیون بشه نوزده میلیون چه اشکالی داره!!؟ هدف ما رفع نیاز مردمه.
آخ کمرم درد گرفت.نفر بعدی.نفر بعدی بیاد این پرنسس زیبا رو کول کنهنفر بعدی.نفر بعدی

الان نمی تونم و نمی‌دونم هیچ گهی بخورماگه زنده موندم نمی‌ذارم یه روز کسانی مثل من این خفت رو تحمل کنن این حجم از ناامیدی رو.

به رفتن فکر می‌کنی؟؟؟تو رو قرعان؟؟به رفتن فکر می‌کنی؟؟؟؟؟؟!!! برو از این آب و خاک عزیزم هر چه سریعتر لطفابذار با درد خودمون بمیریم.

.

.

.

 


 


انقدر از اعتیاد به اینترنت نوشتن و گفتن و ترسوندنمون که دیگه گوش ها نمی‌شنید چون بهش عادت کرده بود.

عمیقا از این بلایی که سر اینترنت اومده این چند ساعت خوشحالم خیلی خیلی خوشحال :))

اگه پنج هزار روز دیگه‌ام کسی توضیح می‌داد که زندگی‌هاتونو به گوشی و فضای مجازی محدود نکنید هیچ کس نمی‌فهمیدحتی به نظرم این اتفاقات همش برای اینه که توی فضای واقعی زندگی نمی‌کنیم. با یه قطعی اینترنت قطعا نصف بیشتر کسانی که گوشی دارن نمی‌دونستن باید چی کار کنند. شما چی؟

خوشحالم که اونی که خواست ت نخوریم شاید کاری کرده باشه که یه تی بخوریم :)

 

+نمی خوام برای هر چیزی که اتفاق میفته فوری یه نظر بدم ولی این لااقل به خودم یه هشدار بود! 


ساعاتی از چهارشنبه و پنج‌شنبه خود را به یادگیری شماره‌دوزی اختصاص دادم.

و اینک اولین کار شماره‌دوزی من :

این عکس قبل تمام شدن کارمه و اون خط‌ها هم با خودکار حرارتی کشیده شدهاگر عکس بعدی رو ببینید. می‌بینید که با یه ثانیه سشوار گرفتن روی طرح، تمام خط‌ها پاک شدن!


نشستم تو تاکسی، بیرون داره برف می‌باره البته برف چه عرض کنم چیزی شبیه بوران. یه پیرمرد که چشم‌هاشو عمل کرده و از این در چشمی‌ها که اسمش یادم نیست ولی شبیه ان دریاییه گذاشته. کت شلوار طوسی راه راه پوشیده. یه پلاستیک نارنجی رنگ گرفته دستش. رنگ و رو پلاستیک بخت برگشته رفته. به نظرم کاغذ و قبض مبض بیمارستان داخلش باشه که اینقدر محکم گرفتتش.  یه کلاه قهوه‌ای بافت هم سرشه. عه می‌خواد پیاده شه. ترمینال. پیرمرد روستایی. نزدیک بود در ماشین رو به فنا بده. قشنگم بود قیافش. البته من سرم تو گوشیمه و فقط چشمم ت می‌خوره دارم تمرین می‌کنم :))

الآن پشت چراغ قرمزم.

خانم بغل دستیم وسط نشسته. پاهاش یکی این سمت ِ اون قسمت ِ برآمدگی کف ماشینه یکی اون سمت.  شال سورمه‌ای، بارونی آبی نفتی و جین یخی پوشیده.

یه عالمه چیز میز خریده همه چی توش هست. نقل و نبات و میوه و . تا الان پلاستیکا تو حلق من بودن ولی الان گذاشتشون جای اون پیرمرده.  البته سر خانمه‌ام همش سمت من بود و با من حرف می‌زد قبل از اینکه پیرمرد بره. چون پیرمرد سیر خورده بود و اگر خانم سرش رو اون طرفی می‌گرفت به فنا می رفت. ارتباطاتتون رو ببرید بالا تا از مرگ ناگهانی نجات پیدا کنید. مرگ ناگهانی خوبه ولی در اثر بوی سیر خیلی بی مزه‌اس. آدم باید با ضرب شمشیری، با شلیک گلوله‌ای با سقوط هواپیمایی یا سقوط بهمنی رو سرش یه همچین چیزی بمیره یا کلا بخوابه و بلند نشه نه با بوی سیر.خدایا شکرت که من اول نشستم اینجا.

راستی اصلا اومدم از یه چیز دیگه بنویسم از خوشحالی امروزم لامصب نمی دونم چرا وقتی خوشحالم عنانِ فکر و زبان و قلممو از دست می‌دم و نمی‌دونم چی به چیه. امروز رفتم کتاب خونه و جریمه کتابم بخشیده شد. به مناسبت هفته کتابخوانی. خدایا شکرت. خدایا ببین ما با چی خوشحال می‌شیم. من سه شبانه روزه برای جریمه این کتابا خوابم نمی‌برد. مرسی که انقدر به فکر بنده‌هاتی این خوشحالی‌ها رو از ما نگیر

دیگه باید پیاده شم!  

 


به شدت خسته‌ام پای چپم از بس روی پدال بوده درد می‌کنه. به بدبختی ظرف‌هامو شستم. به سختی از پله‌ها بالا اومدم. کاش حداقل می‌دونستیم از بین مسیرهای پیش رو تو کدوم یکی راه بریم؟ زانوی پای راستم خرچ خرچ می‌کنه. فرسودگی.

کاش حداقل بلد بودیم نه بگیم. کاش کارمون گیر نبود مثلا و لنگ نمی‌موندیم بعد به حال و روز و ته دلمون نگاه می‌کردیم. شنبه نمی‌رفتیم مثل الان که نمی‌ریم ولی پشیمونی و عذاب وجدان نبود.

یا جمعه مثلا می‌رفتی مثل حالا که می‌خوای بری ولی نگران نبودی که چقدر خرجت بالا می‌ره و رفت و آمد و.

یا.

یا خیلی چیزای دیگه.

 

 

 


هی می‌نویسم هی پاک می‌کنم. هی می‌نویسم هی منتشر نمی‌کنم. 

یه عالمه سیاهی تو مغزم منفجر شده.

کاش منم مثل گوسفندهای دور و برم به گوسفند بودنم پی نمی‌بردم هیچ وقت. سرمو مینداختم پایین  انقدر یونجه می‌خوردم که در ثانیه می‌توپیدم یا انقدر از گشنگی مععع مععع می‌کردم که جونم دربیاد. 

 


دیشب بارون شدیدی می‌اومد و رعد و برق می‌زد.
از لای آجرها هوای سرد می‌زد به پاهام و سرم. تو همون تاریکی یه شال پیچیدم دور سرم و پتو رو تا روی گردنم بالا کشیدم و دوباره خوابیدم. پارسال یه شب حدود شیش و هفت صبح دیدم صدای چک چک آب می‌آد و محکم می‌خوره به تلویزیون. بلند شدم فوری یه ظرف پیدا کردم، گذاشتم زیر قطره‌های آبی که از سقف می‌چکید و بعد فوری چند قطره آبی که پاشیده بود رو کتابا رو پاک کردم و با تیشرت و دمپایی رفتم پشت بوم و برفا رو کنار زدم. اول یه کم جایی که ایزوگام سوراخ شده بود و نم می‌زد رو جارو کردم بعد رفتم پایین بابام رو بیدار کردم و  فرستادم بالا و خشکش کرد و با یه تیکه ایزوگام درستش کرد.
دیشب دیدم باز صدای تق تق آب می‌آد. بلند شدم لامپ رو روشن کردم دیدم هیچ خبری  نیست. قلبم می‌خواست بیاد تو دهنم. کتابی که از دوستم گرفته بودم هیچیش نشده بود و همینطور کتاب‌هااای دیگه‌ای که از یکی دیگه از دوستام گرفته بودم.
خیالم راحت شد که آب از سقف نمی‌چکه بعد دیدم یه قطره آب افتاد رو دستم. از درز پنجره‌ها می‌اومد. بله هر چی چسب کاری کرده بودم بی‌فایده بود.  تا امشب خوب بود ها هیچ آب رد نکرده بود. فکر کنم برای این بود که بارون خیلی شدید شده بود.
ازاینکه خودمو به خاطر شیون و زاری برای کتاب‌های خیس شده آماده کرده بودم ولی هیچ اتفاقی نیفتاده بود شوکه شده بودم؟ نمی‌دونم چی شده بودم ولی یه چیزی شده بود خلاصه :))
یه لحظه دوربین رو از حالت کلوزآپی که تو حلقم بود و داشت خفه‌ام می‌کرد بردم عقب‌ترخیلی عقب‌ترتوی لانگ شات خودم رو نگاه کردم چند دیقه.
 حالا در سکانس بعدی توی اون تاریکی که ماه هم از پنجره نگام می‌کرد. باید زانوی غم بغل گرفته هآی هآی گریه می‌کردم. راستش حال نداشتم. حتی حال نداشتم برعکس شم و سرمو بذارم رو بالش. خیلی چیز بی مزه‌ایم می‌شد اگه گریه می‌کردم. بالش رو با انگشت‌های پام گرفتم شوت کردم بالا  با دست گرفتم و گذاشتم زیر سرم وَ لالا.

+این رو یه هفته پیش وقتی از خواب بیدار شدم و چشمام عین قورباغه پف کرده بود

نوشته بودم ولی الان منتشر کردم. اگه از هوای دیشب و امروز بپرسین سرد و سرد و سرد و آسمون سراسر مه. چشم چشمو نمی‌بینه. 
++لطفا از پست‌های من حالتون بد نشه. دست خودتون باشه که حالتون خوب یا خدای نکرده بد شه. پس سعی کنید حالتون خوب شه.  احساس می‌کنم که احساس می‌کنید با این پست‌هام دارم زندگی سیاه و نکبت بار یک دختر بخت برگشته رو می‌نویسم ولی اصلا اینطوری نیست. من خوبم الحمدالله رب العاااالمین الله اکبر.الله اکبر.سجده  :))))

 


بابا چند روزی هست کار رو ول کرده و برگشته. از کیلومترها اون طرف‌تر. سه روز صندلی عقب ماشین رو خشک کردیم. دو روز درگیر قفل خراب ماشین بودیم. از محل کار بابا، این‌ها رسیده ولی پول نه.
مامان می‌گه: فاطمه ما هر چند سال یه بار این‌‌طوری می‌شیم.
با خودم می‌گم خبر نداری. به احتمال زیاد این‌‌طوری بمونیم دیگه.

کار، بعد از پنج دست جابه‌جایی رسیده به بابا و چند نفر دیگه.
 پول، از پنج دست بگذره. به دست بابا می‌رسه؟


من بالا هستم. همیشه این بالا هستم. بالا بودن همیشه خوب است.


آبجی کوچیکه می‌آد بالا. میگه بیا پایین.  می‌گم برای چی؟ می‌گه خب بیا اون پایین درس بخون. می‌گم مانیا کجاست؟ می‌گه تو اتاقه. می‌گه: من تنهام. بابا و مامان هم دارن حرف می‌زنن. می‌گم خب تو درستو بخون می‌گه خب اونا نمی‌ذارن. بابا ساکته و مامان هی بهش می‌گه برو سر کار و اینا بهشونم می‌گم  حرف نزنین ساکت نمی‌شن. می‌گم خب تو چه کار اونا داری تو درستو بخون. می‌زنه زیر گریه. می‌گه نه خب تو نمی‌دونی اونا چه جوری حرف می‌زنن. می‌گم بذار انقدر این‌‌طوری حرف بزنن تا بزنن همدیگه رو بکشن راحت شن.
تعجب می‌کنه. می‌گه همه آدما خلن.عقب مونده‌ان. می‌گم یعنی منم؟ میگه نه تو یه کم از همه بهتری.
می‌گم اونا دارن عادی حرف می‌زنن. هیچی نمی‌شه. سی ساله این‌طوری حرف زدن هیشکی نمرده. اعصاب خودتو خرد نکن. تو الان فکر می‌کنی که نکنه یه اتفاق بدی بیفته هیچی نمی‌شه نترس ولشون کن. برو دفترتو بردار بیا بالا. حالا فهمیدی چرا نمیام پایین؟ نیم ساعت می‌شینه کنارم هیچی نمی‌گه گریه‌اش که تموم می‌شه بلند می‌شه و می‌ره پایین.


دو دیقه بعد صدای تق و توق و خش و پش می‌آد.
یه دفعه یکی در رو باز می‌کنه. باباست. یه خودنویس برداشته آورده می‌ده دستم و می‌گه این رو اونجا انداختی پیداش کردم. تعجب می‌کنم. من که اینو برداشته بودم. قایمش کردم. می‌گه تو اون آشغالا بود. الان بهشون می‌گه آشغال چون می‌خواد بگه از وسیله‌ام خوب مراقبت نکردم ولی اگه من بهشون بگم آشغال نباید بگم چون اونا همه وسایل باارزشین و روزی به کار میان.
می‌گم نمی‌دونم دیگه اینجا همینطوریه دیگه بی درو پیکره اسم کارم قایم کردنه وگرنه وسایلم تو اون آشغالا پیدا می‌شه.
پنج دیقه می‌شینه و بعد می‌ره.

بعد آبجی بزرگه زنگ می‌زنه و با اون صحبت می‌کنم. 

 

دو دیقه دیگه یه نفر در رو باز می‌کنه یه دفعه و وارد می‌شه. بابامه. یه شیشه مربا آورده و می‌گه این رو پیدا کردم این چیه؟ می‌گم نمی‌دونم. می‌گه مرباست. میگم اره شیشه مرباست ولی برای سال هشتاد و هفته. شاید مامان توش رب انار ریخته.
میگه مرباست. میگم آره شیشه مرباست ولی مربای زردآلو این رنگی نیست که.
هر چی تلاش می‌کنم باز نمی‌شه. یه نگاه به شیشه می‌ندازه و پنج دیقه وایمیسته و دستش به دستگیره در نیمه بازه. مامان اومده بالا. دوباره لای در رو می‌بنده و یه دیقه دیگه می‌ره.
هفت هشت دیقه دیگه. دوباره یکی درو باز می‌کنه. بابامه. یه چاقوی سبز از این تاشوهای تو جیبی دستشه. میگه اینو لای اونا پیدا کردم. ببین قطب‌نما هم داره. اینو الان بخوای بخری بیست تومنم نمی‌دن.
دو دیقه بعد درو باز می‌کنه و می‌ره.
یه دیقه بعد بابا در اتاقو باز می‌کنه. می‌گه بیا پایین سفره رو انداختن. شام.

بابا همیشه همینطوره وقتی جر و بحث می‌کنن. مامان فقط حرف می‌زنه و بابا هیچی نمی‌گه به جاش می‌ره تو حیاط و باغچه رو آب می‌ده.
داشتم فکر می‌کردم پاییزم فصل خوبی برای جر و بحث نیست. باغچه.ای نیست که بابا بهش آب بده.


مانیا هیچ وقت حال درس خوندن نداره. همیشه اگه خواب نباشه یه بالش روی پاشه و یه کتاب هم رو بالش. نگاه کتاب می‌کنه و بسته به حالی که داره؛ آواز می‌خونه یا بلند بلند فکر می‌کنه و رویا پردازی‌هاشو می‌گه. رویاهاش تو فامیل معروفه. کلا فعلا آدم شادیه. زده بر طبل بی‌عاری. دوست دارم هیچ وقت از اون دنیا بیرون نیاد.
از هایده پاس میده ابی. از ابی به جاستینا.  از جاستینا به سارانائینی. از سارا نائینی به محسن یگانه. از محسن یگانه به شروین. به روزبه نعمت‌الهی. به سیما بینا.
 بعد از یه بحث طولانی میگه هعععی
بود و نبودم انگار دیگه فرقی برات نداره این همه بی خیالیت داره حرصمو در می‌اره. بابا ساکته. همه می‌زنیم زیر خنده. من از همه بلندتر.

کاش این بالا به جای اینکه یه مرگ ناگهانی سراغم بیاد. وانگهی به شکوفه‌ی سفید سه پری بدل شم.جالبه. می‌تونه خیلی‌ها رو به مدت زیادی سرگرم خودش کنه. شکوفه  سه پر کوچک می‌تونه خیلی چیزها رو متوقف کنه. از یاد ببره و به تاخیر بندازه. حتی طوفان رو.
 


عنوان_عباس کیارستمی
 


+برای بابا زنگ زدم از فاصله هزار و صد و چهل و دو کیلومتری یلدا رو تبریک گفتم. 

+تبریک بعضی آدما گاهی عجیبه و می‌ترسونتت که نباید اینطور باشه البته. بدون تلگرام. بدون اینستاگرام. تو واتساپی که با دو نفر بیشتر ارتباط نداری اونم چند وقت یک بار. یه دفعه یه پیام تبریک می‌آد بالا. کسی که تو اصلا تو این هیر و ویر یادت نمیاد که وجود داشته اصلا.

 


این چند روز هفتاد تا یادداشت به یادداشت‌های گوشیم اضافه شده. الآنم نوشتم و نوشتم و نوشتم و  کپی کردم بعد که خواستم بفرستمش اینجا. نشد. هر چی نوشته بودم نیست و نابود شد. شاید نباید می‌نوشتم اصلا به خاطر همین دوباره نمی‌نویسمش. 

 

چه سینه سوز آه‌ها که خفته بر لبان ما

هزار گفتنی به لب اسیر پیچ و تاب شد 

 


سه روزه روی هم رفته ده ساعت خوابیده‌ام. از صبح جمعه تا حالا خشم و بغضم را خورده‌ام. یک سدی نشسته در راه گلوم که مامان معتقد است با مخلوط آب‌جوش و آبلیمو و عسل رفع می‌شود. از دیدن عکس پدری تکه‌تکه شده و تصور لحظه‌ی فهمیدن این خبر توسط فرزندانش دلم گر می‌گیرد. همان‌طور که خبر یخ زدن و کشته شدن پسران کولبر مریوانی را شنیدم و تصور لحظه‌ی فهمیدن این خبر توسط مادر مریضش، قلبم را تکه تکه کرد. اگر، اگر، اگر قهرمان بخواهم. گزینه‌های زیادی هست. لازم نیست دنبالشان بگردم. پیش چشمم هستند. اتفاقا داشتم داستان‌های واقعی‌شان را می‌نوشتم که منتشر کنم.
من  مدتی است که بت‌هایم را شکسته‌ام. بنابراین بت نمی‌خواهم. بت‌پرستی نمی‌کنم.
دلم از همه چیز گرفته.

بروید واژه امنیت را برای فرهاد و آزاد مریوانی هجی کنید. بروید برای کسانی که جانشان به لبشان رسیده بود و آشوبگر نامیده شدند و کشته شدند و به جنازه‌هایشان اندازه لاشه سگ محل نگذاشتید امنیت را هجی کنید. 
اگر در خانه آهن داغ در دهانت فرو کنند؛ کوچه و خیابان جای امن‌تری برای زندگیست.
من متعلق به مردمی نیستم که نگذاشتند برای هم وطنم سوگواری کنم. هفته بعد که بیاید سه جمعه از مرگ پدری سی و چند ساله می‌گذرد( پسرعموی زن عمویم) که در آبان امسال کشتندش ولی تازه دو هفته است که در یکی از سردخانه‌های تهران پیدایش کردند. مظلوم، مظلوم است چه ظالم آشنا باشد، چه غریبه.
من نه شما عاشقان را می‌فهمم، نه آن خر آمریکایی.
من نمی‌دانم چرا یکی باید بعدها به پدرش که شما قهرمانش نامیدید افتخار کند ولی دیگری بعدها که اخبار را دنبال کرد بفهمد که هم‌وطنانش پدرش را یک آشغال ِآشوبگر نامیدند.
اگر نمی‌ریختید توی خیابان آن روز و شعار نمی‌دادید. اگر کسی به حرفمان گوش می‌داد. اگر سگ بی‌محلمان نمی‌کرد. آن موقع کنار هم بودیم. از روند کار هم دلی گوش دادن درک کردن عمل به وظیفه و. همه می‌فهمیدند که متحدیم. کسی از فرصت استفاده نمی‌کرد و نیاز نبود قهرمان سازی کنید. نیاز نبود بریزید توی خیابان و داد بزنید باهمیم.
البته که شما رفتید ولی خیلی‌ها نرفتند چون دخل و خرجشان اجازه نمی‌داد. خیلی‌ها نرفتند چون شما کاری کردید که نتوانند قد راست کنند. چون شما کاری کردید که از همه چیز خسته باشند و دین و دنیا را بگذارند و بگذرند.
اگر شما خواب بودید. ما سالهاست که از خروسخوان تا بوق سگ بیدار، بیدار، بیداریم.

 

+ما عروسکان خیمه شب بازی‌ای هستیم که هر سازی بزنند برایشان می‌رقصیم. دلم برای خودم می‌سوزد که یا باید تروریست بخوانندم یا عاشق. این‌ها را نوشتم که بعدها یادم نرود. یادم نرود این سال‌ها بر من چه گذشت. این روزها چگونه می‌گذرد؟ یادم نرود که.




 


+گم شده‌ام. در برهوتی سرگردانم. نمی‌دانم از کدام راه آمده‌ام و حالا کدام راه را پیش بگیرم. در این کویر، بی‌لیدرِ ماهر چگونه قدم بردارم؟ یک فرد محلی که منطقه را بشناسد که از جهت ستاره‌ها، با شناخت منطقه بتواند کمکم کند، نیست. پیدا نمی‌کنم. انگار همه‌ی این‌ها بیگانه‌اند.
تشنه‌ام. پاهایم بین نمک‌ها فرو می‌روداز ترس اینکه بیش‌تر از این فرو نروم؛ این‌ پا و آن‌ پا می‌کنم.   با این پا و آن پا کردن‌هایم،  بیش‌تر فرو می‌روم و ساکن‌تر می‌شوم. تشنه‌ام. اشک‌هایم شور است. هر قطره‌ای که پایین می‌افتد یک دانه به دانه‌ی نمک‌های زیر پایم اضافه می‌شود. یا اشک‌هایم راهم را پیدا می‌کنند یا در این کویر تلف می‌شوم. راستی، می‌گویند زیباترین طلوع‌ها در کویر  و نمک‌زارها دیده می‌شود؟


خاله دستاشو نشونم می‌ده. رنگ ناخن‌هاش عوض شده و همه از وسط به داخل خم شده‌ن. بهتر بگم ناخن‌هاش چروک شد‌ن.
انگار که دلم نمی‌آد نگاهشون کنم. از اون جایی که همیشه یک نیرویی در من با همه چیز مخالف ت می ‌کنه و با خودم بیشتر؛ دستا‌ش رو گرفتم و ناخن‌هاش رو یکی یکی لمس کردم.
شستش را نگاه می‌کنم. می‌گم: راستی دکتر چی گفت؟ می‌گه: گفته برو متخصص ببینه، کار من نیست.
دو سه سال پیش که برای سیسمونی یکی از دخترهاش کار کرد. به مرور استخوان شستش زد بیرون و عمل کرد و حالا باز درد می‌کنه.

روی دستا‌ش را نگاه می‌کنم. می‌گه: گفته ببر نشون دکتر پوست بده. اون دفعه که بردم تا پمادهاشو می‌زدم خوب بود ولی وقتی تموم شد باز شروع شد!

دستاشو می‌بره بالا، جلوی چشماش، یک جوری با دقت نگاهشون می‌کنه انگار ماه‌هاست اون‌ها  رو ندیده می‌گه: فاطمه خودم می‌دونم این ناخن‌ها برای خونمه. به خاطر این که نرفتم آزمایشت‌هامو! بدم این‌طوری شده.
با اینکه می‌دونم تو چه موقعیته و به تنها چیزی که فکر نمی‌کنه درد و مرض خودشه؛ می‌گم: برو خب هر چی زودتر بری بهتره.

 

ده روز پیش دخترخاله‌‌م که خونه‌ی مادرش ظرف می‌شسته حین ظرف شستن دو تا انگشتری که تو دستش بوده رو می‌‌ذاره روی کابینت. خاله‌‌م که از آشپزخونه رد می‌شه به یکی از دخترهاش می‌گه  حواسش باشه که انگشترش رو برداره. اونم گفته برای من نیست.
به فردای اون روز خاله که زباله‌ها رو بیرون می‌بره وقتی برمی‌گرده خونه می‌افته یاد انگشترها و زنگ می‌زنه دخترش که انگشترات هستن؟ اون هم یه نگاه به دستاش می‌کنه و می‌گه نه. دیگه کل خونه‌ش رو می‌گرده و پیدا نمی‌کنه. زنگ می‌زنه به مامانش و می‌گه من انگشترمو از شما می‌خوام!
(توی همین تابستونی که گذشت نوه خاله‌م، بچه همین دخترش، گوشواره ‌اش رو گم می‌کنه وقتی با خاله‌ام رفته بودن مهمونی. خاله‌مم براش کپی گوشواره قبلی می‌خره بدون اینکه کسی بفهمه!!)
خاله می‌فته به جون خونه و دِ بگرد و آخر سر هم پیدا نمی‌شه. به‌خاطر همین با شوهر‌خاله‌م و پسرش می‌رن تو سطل زباله‌ای که کیسه آشغال‌ها رو انداختن اون‌جا کیسه‌ای  پیدا نمی‌کنن. آدرس می‌پرسن و یه ماشین می‌گیرن. می‌رن اطراف شهر جایی که زباله‌ها رو می‌ریزن! بعد از وحشتی که اون‌جا به جونشون افتاده. می‌فهمن که اگه دو سال دیگه هم به گشتن ادامه بدن انگشتر که چه عرض کنم هیچی پیدا نمی‌کنن. دست از پا درازتر به خونه می‌آن!

خلاصه‌ش کنم. چند روز بعد که دختر‌خاله‌م شلوار جینی که تازه خریده رو می‌پوشه. تو جیب پشتیش یه چیز قلمبه مانندی احساس می‌کنه. و همینطور که توقع دارین بگم. بله. انگشترها توسط نوه خاله اون تو گذاشته شده.

خب. حالا که چی. اتفاقاً اصلا برام جالب نبود که نوشتمش. بیشتر با مرور این حرف‌ها مغزم سوت کشید. سوت که چه عرض کنم بوق تریلی. ولی جدی جدی برام سواله که چرا یه نفر که فقیره خودشم به دیگران حق می‌ده که درباره‌ش فکرهای نادرست کنن و به کارهایی که نکرده متهم بشه. چرا اینطوری می‌شه. امیدوارم بگیرین چی می‌گم. 
چند وقت پیش اخبار یه رفتگری  رو نشون داد که پونصد میلیون پیدا کرده بود و اون رو به صاحبش برگردوند. قشنگ این رو می‌رسوند که فقیر ه ولی این یکی چون پول رو آورده داده صاحبش. آفرین. باریکلا. لپشو بکشم. 
خوب که فکر می‌کنم. نمی‌فهمم. 



سال‌ها دوستش داشتم. غرق در دوست‌داشتنش بودم. هر لحظه، در هر جا، هر چیز زیبایی که می‌دیدم را برای او می‌بردم.
هر ستاره‌ای که در قلبم چشمک می‌زد؛ می‌کندمش و به گیسوان پر‌کلاغی بلند و زیبای او آویزان می‌کردم. هر شب دستمال‌های ابریشم را روی قلبم می‌کشیدم و تلاش می‌کردم ستاره‌های بیشتری در قلبم چشمک بزنند. تا شبی، بالاخره، گیسوانِ ستاره بارانش مدهوشم کند. روزی که خسته و زار از خاموشی ستاره‌ها به خانه آمدم. دیدم اتاق تاریک است. پرده را کنار زدم.  دیدم ستاره‌های خاموش پخش زمین بودند و دیدم قلکی سفالی روی میزم شکسته است.‌

گریه کردم و دستمال ابریشمی را برداشتم و دوباره روی قلبم کشیدم. منتظرم ستاره‌ای در دوردست‌ها چشمک بزند.  
 


یک شب به میخانه نرفتم. با فلانی به هم زدم و نرفتم. با رفیق شفیقم می نخوردم.

حالا با چشمان ضعیفم از دریچه‌ی کوچک  در میخانه، مستان را نگاه می‌کنم. پیاله پیاله می‌نوشند و می‌رقصند و می‌گریند و می‌خوانند و می‌خندند و از مستی یکی‌یکی هلاک می‌شوند. اولی که پرپر می‌شود دیگری با ولع لنگ‌لنگان خودش را و دهانش را به سر خُم لبریز از می نزدیک می‌کند.و چنان سَر می‌کشد که گویی طاقت دیدن افتادن قطره‌ای از آن بر کاشی‌های‌ فیروزه‌ایِ کف میخانه ندارد.

با هر خوش رقصی‌ای که می‌بینم به یاد می‌آورم. رقص‌های نه چندان زیبایم را. به یاد می‌آورم پیچ و تاب موهایم، کشیدگی دستانم و قوس‌های نه چندان زیبای اندامم را.

شراب دو هزار ساله تمام نمی‌شود و پیاله‌ها پرتر می‌شوند و مست‌ها بیشتر از همیشه به میدان می‌آیند. از همین دریچه‌ی کوچک نگاه می‌کنم و حیران‌تر از همیشه، حیران‌تر از تمام سال‌های عاشقی به رفیقانم می‌نگرم. یک حسی قلقلکم می‌دهد که وارد میخانه شوم. یک حسی هلم می‌دهد که برو. به دستانم نگاه می‌کنم به استخوان‌هایم که بعد از بیدار ماندن شبی تا صبح و در تب سوختن. خشک شده‌اند. دستگیره در را محکم  می‌گیرم و بر آن حس غلبه می‌کنم. 

چون دیگر کسی در آن میخانه رقص‌هایم را دوست نخواهد داشت. چون دیگر سخت شده‌ام. چون دیگر آنی نیستم که پریشب بودم. چون دیگر با تمام وجودم نمی‌توانم چشم‌هایم را ببندم و به ناله‌ها و سوز و گداز سازها گوش بسپارم.

دوباره برمی‌گردم پشت آن دریچه‌ی کوچک و به تمامِ تمام آن روزها فکر می‌کنم. 


بعد از خستگی، خستگی در حدی که  استخوان‌هایت را محکم بگیری و راه بروی و با هر حواس‌پرتی انگار  آجری از بین دیوار تنت بیرون می‌آید و پخش زمین  می‌شوی.  خوبیش به این است که یک ساختمان در همسایگیت باشد. در واقع یک همسایه‌ی خوب.

این بی‌مزه بازی‌ها چیست دیگر؟ خسته بودم. حال ناهار و شام‌خوردن هم نداشتم. ساعت ده توی رخت و رخت خواب بودم که مامان ظرف میوه‌ی‌پوست‌کنده‌شده برایم آورد و مجبور شدم دوباره به دندان‌هایم سلامی عرض کنم.

مانیا می‌گوید چشمانت چرا این‌طوری است. عین چشم‌های مامان شده؟  چند روز است که جلوی آینه نرفته‌ام؟ چهار جلسه کلاس نرفته‌ام. می‌شود یک ماه و خرده‌ای!  الآن هم خواستم بروم ولی حال نداشتم.  استخوان دست و پایم  انگار به جای کلاژن  از فرم جامد آب تشکیل شده است. خودم را زیر دو پتو سُر می‌دهم و منتظرم یخ‌ها آب شوند!

ظهر؟ صبح؟ با دیدن کامنتی یاد اسم هوشنگ افتادم و در پی‌اش یاد یک پست  از وبلاگی که آدرسش را به خاطر نمی‌آوردم ولی بالاخره به مدد هوشنگ پیدایش کردم..  

درست همان چیزی که انتظار داشتم. یک وبلاگ دوست‌داشتنی پیدا کردم و نشستم به خواندنش و عجیب و اتفاقی؟ همه چیز به همه چیز ربط پیدا می‌کرد. به نظرم وبلاگ خوبیست. 

گفتم پست‌هایی که شاید ربطی به این روزها داشته باشند را بگذارم.  شاید دوست داشته باشید و بخوانید.  با شکن وارد شوید.

در ستایش تصور

الدنیا جیفة، و طالبها کلاب

گل آفتاب ما را لب کوه سر بریدند.

 

 

غم درنده‌ای نیست که دندان‌های تیزش را نشانت دهد و دنبالت کند. غم پری‌ای است که موهایش را افشان می‌کند و صدایت می‌کند. با وسوسه مرگبارش نگاهت می‌کند، تا تسلیم شوی و سراغش بروی.

وبلاگ برداشت پنجم

 

 

 


پریروز از ساعت نه صبح تا همین چند ساعت پیش مهمون داشتیم. صبح یکی از خاله‌هام اومد و قبل از ناهار رفت دکتر. بعد از ناهار دو تا از خاله‌ها از روستا اومدن بعد خاله کوچیکه و مامان بزرگم اضافه شدن.
دو تا از خاله‌ها رفتن و بعد از اون یکی از خاله‌هام که از یه روستای دیگه است و دو سالی می‌شد که خونمون نیومده بودن اومد.  خاله پاهاش درد می کرد و نمی‌تونست راه بره و نوبت دکتر گرفته بود.
بلند شدیم شام درست کردن و غیره.
دیگه نگم که خواهران و خواهرزاده‌ها همیشه در صحنه چتربازی حضور دارن و چترشون پهن می‌باشد؟!
بعد دایی و خانمش و پسر‌داییم اومدن و یه ساعتی نشستن و مامان‌بزرگمو‌ بردن.
پسر داییم سه هفته پیش موتور خریده. از مغازه می‌برتش خونه. فردا صبح که می‌ره پایین سوار موتور شه با رَد لاستیک‌های کشیده شده‌ی موتور رو موزاییک مواجه می‌شه. حالا سند موتورش رو نگرفته بود. یه دورم نزده بود باهاش. یه بوق اصلا . وقتی گفت چند روز دیگه قسط اولش شروع می‌شه، ناخودآگاه خنده‌م گرفت. مگه می‌شد جلوی خنده‌مو بگیرم. فکر کنم قشنگ رد دادم.

دیگه دایی اینا رفتن و خالهم و بچه‌هاش از دکتر برگشتن و شام خوردیم و جمع کردیم و شستیم و.
بچه‌های خاله از حرف‌ها و رفتارهای خاله که تو مطب انجام داده بود، می‌گفتن و همه غش غش می‌خندیدن. اوجش اونجا بود که خاله خواسته عکس پاهاش رو بندازه و ژست گرفته و منتظر بوده ازش عکس بگیرن. پسرخاله‌م می‌گفت وقتی دکترها و کسایی که اونجا بودن فهمیدن کل سالن اونجا رفته رو هوا از خنده و یه ده دیقه‌ای نمی‌تونستن کار کنن.
من همیشه پای این تعریف ها میشینم و کیف می‌کنم از این همه سادگی و بی غل و غش بودن.
اون‌ها توی یه دنیای دیگه و ما توی یه دنیای دیگه. نه اینکه هیچ مشکل و رنجی نداشته باشن. اتفاقا رنج واقعی رو اونام  باپوست و استخوون حس می‌کنن. رنج‌هایی که شاید دلیلش ما باشیم.

توی این مدت که مهمونا اومدن و رفتن تنها کسی که آروم و قرار نداشت من بودم. اصلا نمی‌تونم دو دقیقه بیشتر از تحملم پای صحبت آدما بشینم. 

شب هم نصفیا خوابیدن زیر کرسی و بقیه هم تشک و پتو  پهن کردن تو خونه و خوابیدن و در آخر من به غار خودم برگشتم.

+دیروز از صبح یه نگاه به اتاق انداختم و با صحنه وحشتناکی مواجه شدم. اتاق رو تمیز کردم. ظرف‌هایی که چند روز جمع شده بودن رو هم رو جمع کردم بردم پایین. از چندتاش عکس گرفتم. مامانم بعد از اولین باری که یکی از بشقاباش دو روز بالا موند دیگه حق استفاده و بردن ظرف‌های عزیزش رو بهم نداده. خیلی نامحسوس همش ظرف‌های ملامین و پلاستیکی و دردار  برام میاره. 




+بعد از یک ماه وقتی فهمیدم قراره جای کلاسمون رو تغییر بدن رفتم کلاس تا کارمو از زیر دست و پا جمع کنم. همه بچه‌ها بیخیال غصه می‌گفتن و می‌خندیدن.
من هم فقط نگاه می‌کردم اون حسی که همیشه داشتم رو نداشتم دیگه و انگار مصنوعی شده بودم.
دیگه به هر جون کندنی بود کارمو تموم کردم و پاسپارتوش کردم و اومدم خونه.
پاهام چون خیلی وقت بود بیشتر از ده قدم راه نرفته بودم و حالا یه مسافتی رو پیاده رفته بودم درد می‌کرد و کف پاهام در معرض تاول زدن بود.
قشنگ حس  مرداب بودن رو دیروز درک کردم.
حتی نمی‌تونستم قشنگ با آدم‌ها ارتباط برقرار کنم و حرف بزنم.
کارمو و تخته پنجاه در هفتاد و کلی کاغذ و خرید رو آوردم خونه. وقتی رسیدم و کار رو نگاه کردن  هر کس سعی می‌کرد یه ایراد بگیره؛ بدون کوچکترین لبخندی. تا اون‌جایی که یاد دارم از یه مقطعی به بعد، از کسانی که از من و رفتارم و کارم ایراد  گرفتن و یا دوست نداشتن ناراحت نشدم. (حتی خوشحال هم می‌شم)
اما دیشب یه چیزو حس کردم اینکه این خانواده مثل گذشته‌اش نیست. چشماشو رو اصل و زیبایی می‌بنده و با میکروسکوپ دنبال نقص‌ها می‌گرده. 


 


اگر غم لشکر انگیزد تا ساقی و  هفت جد و آباتو نیاره جلو چِشت ول نمی‌کنه!

 

 

چند ساعت بعد (۰۰:۵۴)

ولی می‌دونی چیه، من هر روز  و هر شب، قبل از خوابیدن، بعد از بیدار شدن، دوازده ظهر که عمود می‌تابه،  فلق، شفق، وقت و بی‌وقت، از چند ساعت گرفته تا شده برای چند ثانیه به آسمون نگاه می‌کنم. خیلی وقته که حواسم به آسمون هست. مثل همین امشب که برف زمین رو پوشونده، انگار آدما چراغ قوه‌هاشون رو از رو زمین کندن و نور بالا گرفتن. سفیدی برف بیرون رو روشن کرده. پرده رو کنار زدم. اتاق تاریکِ تاریکه ولی یه تیکه  آسمون پیداست پر از ابرهای پنبه‌ای که چند دقیقه‌ای هست  گذر کردن اما با رفتنشون چند تا ستاره جا گذاشتن تا شب رو با دیدن اونا سر کنم. 

 

چندین ساعت بعد(۴:۳۱)

ولی اگه شبتون با ستاره‌ها به سر نشد می‌تونید با دوستاتون بی‌خوابی‌هاتونو سر کنید تا صبح. دوست‌های کم  اما واقعا دوست :)

 

"    "   "   (۱۷:۴۵)

لحظه



در رویاهایم روزی رو می‌بینم که خورشید در زاویه‌ی خوبی نسبت به اتاقم قرار گرفته.
فضای اتاق روشنه. هیچ جا سایه نیست.  همین‌طور باریکه‌ی نور از درز و بیم پنجره‌ها و پرده روی فرش، کتاب و دست‌های من نمیفته.
وسایلی که ریخته وسط اتاق رو کنار می‌زنم.
کلیپسمو باز می‌کنم. دراز می‌کشم کف اتاق.
پاهامو جمع می‌کنم، تصورش سخته که جمع نکنم. اما نه، بذار دوباره می‌گم:
 دراز می‌کشم کف اتاق و پاهامو به عرض شونه‌ها باز می‌کنم. دست‌هامو باز می‌کنم وَ چشمامو می‌بندم.
به چیزی فکر نمی‌کنم. برای هیچی دیر نیست همون‌طور که برای هیچی زود نیست.
عیب نداره اتاق به هم ریخته. عیب نداره هیچی سر جاش نیست.
من دراز کشیدم کف اتاق. نه بینیم می‌خاره، نه گُرده‌م؛ نه با کش و قوس دادن بدنم هیچ عضله‌ای گرفته می‌شه.
هیچکی یه دفعه دری که قفلش شکسته رو باز نمی‌کنه. هر کی از در بیاد، فکر نمی‌کنه چقدر بی‌خیالم. هر کی از در بیاد، هر چی بخواد می‌بره و می‌ره و من حتی صدای قیژ قیژ در رو نمی‌فهمم. اون حتی فکر نمی‌کنه که من چِم شده؟
من همینطور دراز کشیدم کف اتاق و صدای «آی نون خشکه»  رو از تو کوچه نمی‌شنوم.
نه صدای موسیقی‌، نه گوش تیز کردن برای شنیدن جیک‌جیک گنجشکی.
 همینطور دراز کشیدم کف اتاق و هیچ فکری تم نمی‌ده که بدنم رو جمع کنم یا به پهلو بخوابم.
فکر نمی‌کنم الآن یکی از آجرهای سقف می‌فته و قششنگ تَق، می‌خوره تو فرقِ سرِ من.
نه عرق کردم. نه گوشیم زنگ می‌خوره. نه تشنمه. نه صدای اذان می‌آد. نه هیچی.
من همینطور دراز کشیدم کف اتاق.

اگه این اتفاق مبارک حداقل تا نیم‌ساعت ادامه داشته باشه و اون حسی که دریافت می‌شه تا مدت‌ها در من بمونه.
اگه.
اگه.
اگه.
از اون لحظه به بعده که فکر می‌کنم قرمز و زرد رو وایستادم و حالا وقت حرکتمه!


تبلیغات

محل تبلیغات شما
محل تبلیغات شما محل تبلیغات شما

آخرین وبلاگ ها

آخرین جستجو ها

سیاره سیاه | Black Planet دانلود رایگان سوالات پرورش دهنده گوسفند good مهندس کوچک بی حسی ! Jen وبلاگ داستان کوتاه born1992 bazbami.avablog.ir