یک شب به میخانه نرفتم. با فلانی به هم زدم و نرفتم. با رفیق شفیقم می نخوردم.

حالا با چشمان ضعیفم از دریچه‌ی کوچک  در میخانه، مستان را نگاه می‌کنم. پیاله پیاله می‌نوشند و می‌رقصند و می‌گریند و می‌خوانند و می‌خندند و از مستی یکی‌یکی هلاک می‌شوند. اولی که پرپر می‌شود دیگری با ولع لنگ‌لنگان خودش را و دهانش را به سر خُم لبریز از می نزدیک می‌کند.و چنان سَر می‌کشد که گویی طاقت دیدن افتادن قطره‌ای از آن بر کاشی‌های‌ فیروزه‌ایِ کف میخانه ندارد.

با هر خوش رقصی‌ای که می‌بینم به یاد می‌آورم. رقص‌های نه چندان زیبایم را. به یاد می‌آورم پیچ و تاب موهایم، کشیدگی دستانم و قوس‌های نه چندان زیبای اندامم را.

شراب دو هزار ساله تمام نمی‌شود و پیاله‌ها پرتر می‌شوند و مست‌ها بیشتر از همیشه به میدان می‌آیند. از همین دریچه‌ی کوچک نگاه می‌کنم و حیران‌تر از همیشه، حیران‌تر از تمام سال‌های عاشقی به رفیقانم می‌نگرم. یک حسی قلقلکم می‌دهد که وارد میخانه شوم. یک حسی هلم می‌دهد که برو. به دستانم نگاه می‌کنم به استخوان‌هایم که بعد از بیدار ماندن شبی تا صبح و در تب سوختن. خشک شده‌اند. دستگیره در را محکم  می‌گیرم و بر آن حس غلبه می‌کنم. 

چون دیگر کسی در آن میخانه رقص‌هایم را دوست نخواهد داشت. چون دیگر سخت شده‌ام. چون دیگر آنی نیستم که پریشب بودم. چون دیگر با تمام وجودم نمی‌توانم چشم‌هایم را ببندم و به ناله‌ها و سوز و گداز سازها گوش بسپارم.

دوباره برمی‌گردم پشت آن دریچه‌ی کوچک و به تمامِ تمام آن روزها فکر می‌کنم. 


مشخصات

تبلیغات

محل تبلیغات شما
محل تبلیغات شما محل تبلیغات شما

آخرین وبلاگ ها

برترین جستجو ها

آخرین جستجو ها

مجله اینترنتی فروشگاه بانه درخت دانش شرکت پارس بهینه ساز کسب درآمد با کوتاه کننده لینک جهان بین Kenfolk Norman emohtava