زن پنجاه ساله ای را دیدم ؛همان که شب عروسیش برای اینکه تورش گِلی نشود تا رسیدن به خانه بغلش کردند.دقیقا از همان شب به بعد چهل سال تمام را به سختی و درد و نداری گذرانده.تلویزیون یه پیام بازرگانی می داد بچه ها سرسفره نشسته بودن و مادر انقدر قابلمه ی آبِ روی گاز را هم می زد تا بچه ها خوابشان ببرد،همان.
شوهر معتاد،زبان درازِ عوضی که از هیچ روزی برای عشق ورزیدن به زنش دست نمی کشید تا مبادا زنش جای کبودی ناشی از کتک از یادش برود.
صورتش را با سیلی،سرخ نگه می داشت .کار می کرد  و برای بچه ها لقمه نانی می آورد.
کم کم بچه ها بزرگ شدند،بعضی هاشان کار می کردند.پسر آخری با اینکه درسش خیلی خوب بود اما او هم همه چیز را رها کرد و سراغ کار کردن رفت.برادرهایش سربازی رفتند و کم کم وقت زن گرفتنشان شد.
یکی از پسرها و تنها دخترخانواده ازدواج کردند همه با هم برای خرج جهیزیه و عروسی تلاش کردند.
بی شک آنقدر مادر  بچه ها را خوب تربیت کرده بود که همه از این که بچه ها اینقدر سربه راه باشند تعجب می کردند.از آن پدر،این بچه ها بعید به نظر می رسید.
گاهی هرچقدر هم تلاش کنی و در دل سختی بیافتی باز هم بنا به نشدن است.
دو تا از پسرها از کل سال را کار کردن و همیشه خدا هشتشان گرو نه بودن،از هی نشدن و  از اینکه دستِ دختر موردعلاقه شان را فقط به خاطر داشتن همچون پدری در دستشان نمی گذاشتند،خسته شدند.یک روز مادر خانه نباشد، برادر کوچک تر را دنبال نخود سیاه می فرستند و با یک چندلیتری بنزین و بسته ای کبریت در خانه را از داخل قفل می کنند.
زندگی می تواند همین قدر سیاه و تاریک تمام شود.
پسرها فکر دلِ مادر نکردند،فکر دل شوره.
اما مادر از راه می رسد و خانه آتش گرفته را می بیند.
بقیه ی همسایه ها را خبر می کند،شاید خیلی دردآور باشد که همسایه ها هم به این کار پسرها رضایت بدهد اینکه با خودشان فکر کنند شاید نجات ندادنشان یعنی همان نجات دادن. ولی هیچ چیز جلودار مادر نیست.مادر قبل از آتش نشانی بچه ها را بیرون می کشد.
اگر تا آن موقع لکه های رنگی در زندگیشان دیده می شد حالا دیگر همه چیز سیاه تر از قبل شده .خانه خراب و در به در، دیگر کاسه-بشقاب و ملحفه و پتویی ام نیست که دلشان را به آن خوش کنند.
نمی خواهم بیش تر از این کشش بدهم حالا که این ها را می نویسم همان دو پسر،یکی با همان دخترمورد علاقه اش که حالا زنش شده  همراه دو بچه و دیگری با همسر و بچه اش آن پایین نشسته اند.
کار می کنند،زندگی می کنند،می خندند
حالا دست چند بیکار دیگر را می گیرند و سر کار می برند.
آره می خواهم از همان بگویماز جریان زندگی.از زور جریان زندگی.جریان زندگی.


مشخصات

تبلیغات

محل تبلیغات شما
محل تبلیغات شما محل تبلیغات شما

آخرین وبلاگ ها

برترین جستجو ها

آخرین جستجو ها

نوین مدیر اکالیپتوس Evelyn معرفی کالا فروشگاهی نمایی جدید از وب نویسی اطلاعات چشم پزشکي سرمایه گذاری