دوم یا سوم ابتدایی بودم.آخرهای سال کتاب داستانی نازک با جلدِ آبی رنگ که تصویرسازی های جذاب و متفاوتی هم داشت و اتفاقا یک تصویر سازی مثبت هیژده هم بین صفحاتش بود.
"نمی دانم" به خاطر آن تصویر یا خود داستان بود که کتاب دست به دست بین بچه ها می چرخید.
وقتی به دست من رسید . به خانه آوردم. نگاهش کردم . کی خواندم و آن را بین کتابی در کیفم پنهان کردم.از این که آن را خانه بگذارم می ترسیدم. هر روز آن را همراه خودم لای کتاب ها به مدرسه می آوردم ولی تحویلش نمی دادم.می آوردمش که اگر کسی سراغش را گرفت بدون عصبانی شدن و حرف زدن معلممان، تحویلش دهم ولی کسی سراغش را نگرفت!
سال تحصیلی تمام شد. من از قصد کتاب را تحویل نداده بودم.در کل تابستان چند وقت یکبار به آن در جایی که پنهانش کرده بودم سر می زدم.
چند سال همینطور گذشت.در سالهای بعد ولی دوست داشتم از شرش خلاص شوم نه اینکه آن را پاره کنم یا بسوزانم بلکه دوست داشتم بگذارمش جایی که به آن تعلق داشت.احساس گناه همیشه همراهم بود و هر نقشه ای که برای رساندنش به کتابخانه می ریختم شکست می خورد.
سال دوم راهنمایی بود.به نظرم هیچ وقت به اندازه آن سال بچه های مدرسه یمان کتاب خوان نبودند.مربی پرورشیمان هم با من هم نظر بود.
من و دو نفر دیگر از دوست هایم مسئول کتابخانه بودیم.  تمام زنگِ تفریح هایمان در اتاق کوچک و تاریکِ زیر راه پله می گذشت.وقتی زنگ تفریح می خورد سه تایی می رفتیم داخل کتابخانه و در را می بستیم و از راه پنجره ی کوچکی که کنار در بود به بچه ها کتاب می دادیم یا کتاب ها را تحویل می گرفتیم.
یک روز با خودم تصمیم گرفتم که آن کتاب،آن بار سنگینی که همیشه حسش می کردم را زمین بگذارم و با ترسی که از آن فراری بودم روبه رو شوم.
کتاب را از خانه به مدرسه آوردم زنگ تفریح که زده شد و بچه ها کلاس را خالی کردند.کتاب را بیرون آوردم زیر مانتو و کش شلوارم پنهانش کردم.به سختی طوری که کتاب نیفتد خودم را به کتابخانه رساندم .به بچه ها گفتم فعلا شما کار کنید من چند دقیقه دیگر به کمکتان می آیم.روی صندلی ته اتاق نشستم و به درز شیشه ی شکسته شده ی  کمدِ ابتدایی ها نگاه می کردم.نزدیک های زنگ به بچه ها گفتم شما بروید من در را می بندم.هر دو جوری که انگار از زندان آزاد شده اند دویدند توی حیاط.
زنگ خورد و همه وارد کلاسهایشان شدند.دیگر کسی کتاب نمی خواست.در را بستم قفل پشتش را انداختم.پنجره کوچک را هم بستم.کتاب را از زیر مانتوم درآوردم.
 از لای شیشه ی شکسته شده، کتابِ جلد آبی را در جایی که باید می بود، جا دادم.
"نفس عمیقی کشیدم".در را قفل کردم.کلید را به دفترِ مدرسه تحویل دادم و رفتم سرِ کلاس.

+دارم حساب می کنم چند سال است که این داستان سر به مهر بین خودم و خودم مانده است ولی گفتنش اثر دیدن دوباره ی فیلم سر به مهر است. شاید!


مشخصات

تبلیغات

محل تبلیغات شما
محل تبلیغات شما محل تبلیغات شما

آخرین وبلاگ ها

برترین جستجو ها

آخرین جستجو ها

راز دی ال Christopher دلنوشته crazy friends ثبت شرکت عشق و تنهایی طراحي وبسايت شيراز پیش بینی ورزشی •••๑๑๑ سین مثل ... سه نقطه ๑๑๑•••