بابا چند روزی هست کار رو ول کرده و برگشته. از کیلومترها اون طرفتر. سه روز صندلی عقب ماشین رو خشک کردیم. دو روز درگیر قفل خراب ماشین بودیم. از محل کار بابا، اینها رسیده ولی پول نه.
مامان میگه: فاطمه ما هر چند سال یه بار اینطوری میشیم.
با خودم میگم خبر نداری. به احتمال زیاد اینطوری بمونیم دیگه.
کار، بعد از پنج دست جابهجایی رسیده به بابا و چند نفر دیگه.
پول، از پنج دست بگذره. به دست بابا میرسه؟
من بالا هستم. همیشه این بالا هستم. بالا بودن همیشه خوب است.
آبجی کوچیکه میآد بالا. میگه بیا پایین. میگم برای چی؟ میگه خب بیا اون پایین درس بخون. میگم مانیا کجاست؟ میگه تو اتاقه. میگه: من تنهام. بابا و مامان هم دارن حرف میزنن. میگم خب تو درستو بخون میگه خب اونا نمیذارن. بابا ساکته و مامان هی بهش میگه برو سر کار و اینا بهشونم میگم حرف نزنین ساکت نمیشن. میگم خب تو چه کار اونا داری تو درستو بخون. میزنه زیر گریه. میگه نه خب تو نمیدونی اونا چه جوری حرف میزنن. میگم بذار انقدر اینطوری حرف بزنن تا بزنن همدیگه رو بکشن راحت شن.
تعجب میکنه. میگه همه آدما خلن.عقب موندهان. میگم یعنی منم؟ میگه نه تو یه کم از همه بهتری.
میگم اونا دارن عادی حرف میزنن. هیچی نمیشه. سی ساله اینطوری حرف زدن هیشکی نمرده. اعصاب خودتو خرد نکن. تو الان فکر میکنی که نکنه یه اتفاق بدی بیفته هیچی نمیشه نترس ولشون کن. برو دفترتو بردار بیا بالا. حالا فهمیدی چرا نمیام پایین؟ نیم ساعت میشینه کنارم هیچی نمیگه گریهاش که تموم میشه بلند میشه و میره پایین.
دو دیقه بعد صدای تق و توق و خش و پش میآد.
یه دفعه یکی در رو باز میکنه. باباست. یه خودنویس برداشته آورده میده دستم و میگه این رو اونجا انداختی پیداش کردم. تعجب میکنم. من که اینو برداشته بودم. قایمش کردم. میگه تو اون آشغالا بود. الان بهشون میگه آشغال چون میخواد بگه از وسیلهام خوب مراقبت نکردم ولی اگه من بهشون بگم آشغال نباید بگم چون اونا همه وسایل باارزشین و روزی به کار میان.
میگم نمیدونم دیگه اینجا همینطوریه دیگه بی درو پیکره اسم کارم قایم کردنه وگرنه وسایلم تو اون آشغالا پیدا میشه.
پنج دیقه میشینه و بعد میره.
بعد آبجی بزرگه زنگ میزنه و با اون صحبت میکنم.
دو دیقه دیگه یه نفر در رو باز میکنه یه دفعه و وارد میشه. بابامه. یه شیشه مربا آورده و میگه این رو پیدا کردم این چیه؟ میگم نمیدونم. میگه مرباست. میگم اره شیشه مرباست ولی برای سال هشتاد و هفته. شاید مامان توش رب انار ریخته.
میگه مرباست. میگم آره شیشه مرباست ولی مربای زردآلو این رنگی نیست که.
هر چی تلاش میکنم باز نمیشه. یه نگاه به شیشه میندازه و پنج دیقه وایمیسته و دستش به دستگیره در نیمه بازه. مامان اومده بالا. دوباره لای در رو میبنده و یه دیقه دیگه میره.
هفت هشت دیقه دیگه. دوباره یکی درو باز میکنه. بابامه. یه چاقوی سبز از این تاشوهای تو جیبی دستشه. میگه اینو لای اونا پیدا کردم. ببین قطبنما هم داره. اینو الان بخوای بخری بیست تومنم نمیدن.
دو دیقه بعد درو باز میکنه و میره.
یه دیقه بعد بابا در اتاقو باز میکنه. میگه بیا پایین سفره رو انداختن. شام.
بابا همیشه همینطوره وقتی جر و بحث میکنن. مامان فقط حرف میزنه و بابا هیچی نمیگه به جاش میره تو حیاط و باغچه رو آب میده.
داشتم فکر میکردم پاییزم فصل خوبی برای جر و بحث نیست. باغچه.ای نیست که بابا بهش آب بده.
مانیا هیچ وقت حال درس خوندن نداره. همیشه اگه خواب نباشه یه بالش روی پاشه و یه کتاب هم رو بالش. نگاه کتاب میکنه و بسته به حالی که داره؛ آواز میخونه یا بلند بلند فکر میکنه و رویا پردازیهاشو میگه. رویاهاش تو فامیل معروفه. کلا فعلا آدم شادیه. زده بر طبل بیعاری. دوست دارم هیچ وقت از اون دنیا بیرون نیاد.
از هایده پاس میده ابی. از ابی به جاستینا. از جاستینا به سارانائینی. از سارا نائینی به محسن یگانه. از محسن یگانه به شروین. به روزبه نعمتالهی. به سیما بینا.
بعد از یه بحث طولانی میگه هعععی
بود و نبودم انگار دیگه فرقی برات نداره این همه بی خیالیت داره حرصمو در میاره. بابا ساکته. همه میزنیم زیر خنده. من از همه بلندتر.
کاش این بالا به جای اینکه یه مرگ ناگهانی سراغم بیاد. وانگهی به شکوفهی سفید سه پری بدل شم.جالبه. میتونه خیلیها رو به مدت زیادی سرگرم خودش کنه. شکوفه سه پر کوچک میتونه خیلی چیزها رو متوقف کنه. از یاد ببره و به تاخیر بندازه. حتی طوفان رو.
عنوان_عباس کیارستمی
درباره این سایت