.در ادامهی چند پست قبل.
حسنخان، عموی پدربزرگم تا آخر عمر بچهدار نمیشود. اما برادرش،پدرِ آقابزرگ ِمن، صاحب دو دختر میشود. از آنجا که بیشتر مردها بعد از هزار سال هنوز هم با جنس ِ دختر مشکل دارند. قطعا آن زمان هم پدرِ پدربزرگم، علی برار خان، از اینکه پسری نداشته که خدای ناکرده نسلش منقرض بشود ناراحت بوده. بابا تعریف میکرد که روز عروسی یکی از دخترها(رقیه)، خبردار میشوند که خانمِ علیبرار، باردار است. بعد از چند ماه که بچه به دنیا میآید، دو تن از مردهای روستا باعجله ولی خوشحال، سوار اسبهایشان شده و میروند سرِ زمین تا از علیبرار برای اینکه زنش پسر آورده موشتولوق (مژدگانی) بگیرند، علیبرار هم بی هیچ علائمی از شادمانی میگوید: «این پسر دیگه برای ارواح پدرم گفتن میآد نه برای به جان پدرم!»
[همچین چیزی، به معنای اینکه خیلی دیر شده و تا اون بزرگ شه من مُردم]
هرچند که این زوج خوشبخت دست از تلاش برنمیدارند و تا آنجا که میدانم یک پسر دیگر هم به این خانواده اضافه میشود. که دو سال پیش فوت شد :(
قبل از اینکه بروم سراغ پدربزرگم از عمهخانم(عمهی بابام) همان که به روز عروسیاش اشاره کردم بگویم.
پیرزن لاغر با صورتی گرد و چروک. بیشتر وقت ها پیرهن مشکی با گلهای ریز و درشت سفید به تن داشت. همیشه یک عینک ته استکانی با فریم سیاه به صورتش میزد. با پارچه و سیم و وسایل دیگر هم مینشست به تعمیرش چون هیچ کدام از عینکهای جدیدی که برایش میخریدند را نمیپسندید. لابد آن قدیمها این عینک بساط پز و فیسش به دیگران را مهیا میکرده و نمی خواست آن حس خوشایند از بین برود. ولی در واقع من چه بدونم؟ رابطه خودش و عینکش بوده اصلا. :/
تنها خاطرهای که خودم از او یادم است؛ وقتی است که برای جشن عروسی یکی از اقوام به دهات رفته بودیم و فاصله بین تمام شدن ناهار و داماد قنج کردن را برای استراحت رفتیم خونهی پسرعمهی بابا که عمه هم اونجا زندگی میکرد.
عمه از صبح که بلند میشد تا دم دمای غروب روی صندلی راحتی که برایش جلوی در گذاشته بودند مینشست و با هر کس که از در خانهیشان میگذشت، خوش و بش میکرد.
من و مادرم تنها رفتیم و هیچ کس همراهمان نیامد. عمه را از جلوی در دیدیم و طبق معمول روبوسی کردیم و باهم وارد خانه شدیم.
یادم نیست چطور ولی ادامهی حرفهایمان به گذشته رسید و من از کتابهایی که خوانده بود پرسیدم. میدانستم که پدربزرگم با اینکه اختلاف سنی زیادی داشتند ولی چند کتاب را به او یاد داده بود.
اما در جوابم اسم کتابها را یادش نمیآمد به جز کتابهای سعدی و شاهنامه. میگفت من سواد زیادی نداشتم و هر چه که یاد گرفتهام را حفظ میکردم.
برایش گفتم خب حالا برایم شعر بخوان از هر چه بلدی ولی هیچ چیز یادش نمانده نبود. میگفت تا چند سال پیش هر وقت دلم میگرفت یا وقتش بود میخواندم ولی پسرهای شاهرخ(همان که با هم زندگی میکردند) یا داد میزدند روی سرم یا میزدند در دهانم که نخوان و به خاطر همین دیگر تکرارشان نمیکردم همه را از یاد بردهام یا اشتباه میکنم.
گفتم خب هر چی یادته بخون. نه دفتری نه خودکاری نه برگ کاغذی، هیچی همراه خودم نداشتم.
یک دستمال تمیز پیدا کردم و هر چه گفت نوشتم. خوشبختانه آن زمان در دفتر خاطراتم یادداشتشان کردم و حالا اینجا مینویسمشان :)
هر چی که خوند رو پشت سر هم نوشتم. دیگه ببخشید اگه اشتباهی داره من طفلی بیش نبودم آن زمان و عمه جان هم پیرزنی لب گور.
*کشم تیغ از میون،
پدر صفت من این زمون،
به هم زنم به ساعتی،
تموم خلق این جَهون!
[خدابیامرز عمه جنگ جوییام بوده، اول بسم الله چه شعری یادش بوده]
*ای وای اگر صیاد من، غافل شود از یاد من، دیدی چه رسوا شد دلم، غرق تمنا شد دلم، با این دل بی آرزو، عاشق شدم بر گیس او!!
[می دونم این شعر رو شنیدید. اون موقع که من طفلی بیش نبودم نمیدونستم دارم چی مینویسم. قربون خر. مثل اینکه سر قلم رو کج کرده و هر چی گفته رو نوشته بودم]
[فکر کن از اون بالایی حالا پریده کجا؟ تعزیه حضرت عباس]
*خوشا روزی که بودیم در مدینه
همه با قوم و خویش ِ سکینه
قلم بر دست، مُرکب رنگ آب شد
دلِ کافر به حالِ ما کباب شد
*امان از گردش دوران چنینه
گهی در سرکه و گه انگبینه(انگوینه)
سخن از آفتاب و زهره سَر کن
تمام یاران مجلس را خبر کن
عزیزان از عزیزان دل بگیرند
تمامی زیر خاکم آرمیدند
چنین دارد وفا این آدمیزاد
چرا دور از وفا باشد پریزاد؟
]مسافرین محترم حالا آماده پرواز به شعر دیگه]
*ای عمه ی عالی نسب/ ای دخترِ شاه عرب
شمر شرور بی حیا/ آمد به پشت خیمهگاه
بابای من بیخبری
ای کافر پر شور و شَر
رو دورتر، رو دورتر
حسین در خواب ناز بود
رو دورتر، رو دورتر
[اماااان از دردِ پیری مَردمببینید چه ریمیکسی به وجود اومده. همش به خاطر پیری. امیدوارم در پیریتون اینطوری قاطی نکنید]
در اختتامیه هم فرموده بود:
گیس قشنگ تا کمرت ،، بِرار بیا پشتِ سَرت
دیگه شاید دستمال عاقبت به خیر شده جای خالی نداشته. وقت همنشینی تمام شده. نمیدونم .ولی خدایی ازش متشکرم که اعصاب منو داشته و برام گفته. منم چه حالی داشتم وسط عروسی دهات! :/ به قول مامانم پنجشنبهها یاد هر کس بیفتی ازت فاتحه میخواد. خدا رحمتش کنه عمهی نازنینی بود.
درباره این سایت