پریروز از ساعت نه صبح تا همین چند ساعت پیش مهمون داشتیم. صبح یکی از خاله‌هام اومد و قبل از ناهار رفت دکتر. بعد از ناهار دو تا از خاله‌ها از روستا اومدن بعد خاله کوچیکه و مامان بزرگم اضافه شدن.
دو تا از خاله‌ها رفتن و بعد از اون یکی از خاله‌هام که از یه روستای دیگه است و دو سالی می‌شد که خونمون نیومده بودن اومد.  خاله پاهاش درد می کرد و نمی‌تونست راه بره و نوبت دکتر گرفته بود.
بلند شدیم شام درست کردن و غیره.
دیگه نگم که خواهران و خواهرزاده‌ها همیشه در صحنه چتربازی حضور دارن و چترشون پهن می‌باشد؟!
بعد دایی و خانمش و پسر‌داییم اومدن و یه ساعتی نشستن و مامان‌بزرگمو‌ بردن.
پسر داییم سه هفته پیش موتور خریده. از مغازه می‌برتش خونه. فردا صبح که می‌ره پایین سوار موتور شه با رَد لاستیک‌های کشیده شده‌ی موتور رو موزاییک مواجه می‌شه. حالا سند موتورش رو نگرفته بود. یه دورم نزده بود باهاش. یه بوق اصلا . وقتی گفت چند روز دیگه قسط اولش شروع می‌شه، ناخودآگاه خنده‌م گرفت. مگه می‌شد جلوی خنده‌مو بگیرم. فکر کنم قشنگ رد دادم.

دیگه دایی اینا رفتن و خالهم و بچه‌هاش از دکتر برگشتن و شام خوردیم و جمع کردیم و شستیم و.
بچه‌های خاله از حرف‌ها و رفتارهای خاله که تو مطب انجام داده بود، می‌گفتن و همه غش غش می‌خندیدن. اوجش اونجا بود که خاله خواسته عکس پاهاش رو بندازه و ژست گرفته و منتظر بوده ازش عکس بگیرن. پسرخاله‌م می‌گفت وقتی دکترها و کسایی که اونجا بودن فهمیدن کل سالن اونجا رفته رو هوا از خنده و یه ده دیقه‌ای نمی‌تونستن کار کنن.
من همیشه پای این تعریف ها میشینم و کیف می‌کنم از این همه سادگی و بی غل و غش بودن.
اون‌ها توی یه دنیای دیگه و ما توی یه دنیای دیگه. نه اینکه هیچ مشکل و رنجی نداشته باشن. اتفاقا رنج واقعی رو اونام  باپوست و استخوون حس می‌کنن. رنج‌هایی که شاید دلیلش ما باشیم.

توی این مدت که مهمونا اومدن و رفتن تنها کسی که آروم و قرار نداشت من بودم. اصلا نمی‌تونم دو دقیقه بیشتر از تحملم پای صحبت آدما بشینم. 

شب هم نصفیا خوابیدن زیر کرسی و بقیه هم تشک و پتو  پهن کردن تو خونه و خوابیدن و در آخر من به غار خودم برگشتم.

+دیروز از صبح یه نگاه به اتاق انداختم و با صحنه وحشتناکی مواجه شدم. اتاق رو تمیز کردم. ظرف‌هایی که چند روز جمع شده بودن رو هم رو جمع کردم بردم پایین. از چندتاش عکس گرفتم. مامانم بعد از اولین باری که یکی از بشقاباش دو روز بالا موند دیگه حق استفاده و بردن ظرف‌های عزیزش رو بهم نداده. خیلی نامحسوس همش ظرف‌های ملامین و پلاستیکی و دردار  برام میاره. 




+بعد از یک ماه وقتی فهمیدم قراره جای کلاسمون رو تغییر بدن رفتم کلاس تا کارمو از زیر دست و پا جمع کنم. همه بچه‌ها بیخیال غصه می‌گفتن و می‌خندیدن.
من هم فقط نگاه می‌کردم اون حسی که همیشه داشتم رو نداشتم دیگه و انگار مصنوعی شده بودم.
دیگه به هر جون کندنی بود کارمو تموم کردم و پاسپارتوش کردم و اومدم خونه.
پاهام چون خیلی وقت بود بیشتر از ده قدم راه نرفته بودم و حالا یه مسافتی رو پیاده رفته بودم درد می‌کرد و کف پاهام در معرض تاول زدن بود.
قشنگ حس  مرداب بودن رو دیروز درک کردم.
حتی نمی‌تونستم قشنگ با آدم‌ها ارتباط برقرار کنم و حرف بزنم.
کارمو و تخته پنجاه در هفتاد و کلی کاغذ و خرید رو آوردم خونه. وقتی رسیدم و کار رو نگاه کردن  هر کس سعی می‌کرد یه ایراد بگیره؛ بدون کوچکترین لبخندی. تا اون‌جایی که یاد دارم از یه مقطعی به بعد، از کسانی که از من و رفتارم و کارم ایراد  گرفتن و یا دوست نداشتن ناراحت نشدم. (حتی خوشحال هم می‌شم)
اما دیشب یه چیزو حس کردم اینکه این خانواده مثل گذشته‌اش نیست. چشماشو رو اصل و زیبایی می‌بنده و با میکروسکوپ دنبال نقص‌ها می‌گرده. 


 


مشخصات

تبلیغات

محل تبلیغات شما
محل تبلیغات شما محل تبلیغات شما

آخرین وبلاگ ها

برترین جستجو ها

آخرین جستجو ها

دوره آموزش آنلاین فروشگاه خرید سریع و فوری و لحظه ای سید ابوعماد حیدری بزرگترین مرکز آموزش وردپرس و پرورش قرقاول زر و مد فروش لوازم آرایشی ⭐️گـــروهـ بـیــن المـللیـ مــحـــشــــن ⭐️ طب کده Elizabeth رسام هنر حوزه علمیه امام جعفر صادق (علیه السلام) نریمانی