خاله دستاشو نشونم می‌ده. رنگ ناخن‌هاش عوض شده و همه از وسط به داخل خم شده‌ن. بهتر بگم ناخن‌هاش چروک شد‌ن.
انگار که دلم نمی‌آد نگاهشون کنم. از اون جایی که همیشه یک نیرویی در من با همه چیز مخالف ت می ‌کنه و با خودم بیشتر؛ دستا‌ش رو گرفتم و ناخن‌هاش رو یکی یکی لمس کردم.
شستش را نگاه می‌کنم. می‌گم: راستی دکتر چی گفت؟ می‌گه: گفته برو متخصص ببینه، کار من نیست.
دو سه سال پیش که برای سیسمونی یکی از دخترهاش کار کرد. به مرور استخوان شستش زد بیرون و عمل کرد و حالا باز درد می‌کنه.

روی دستا‌ش را نگاه می‌کنم. می‌گه: گفته ببر نشون دکتر پوست بده. اون دفعه که بردم تا پمادهاشو می‌زدم خوب بود ولی وقتی تموم شد باز شروع شد!

دستاشو می‌بره بالا، جلوی چشماش، یک جوری با دقت نگاهشون می‌کنه انگار ماه‌هاست اون‌ها  رو ندیده می‌گه: فاطمه خودم می‌دونم این ناخن‌ها برای خونمه. به خاطر این که نرفتم آزمایشت‌هامو! بدم این‌طوری شده.
با اینکه می‌دونم تو چه موقعیته و به تنها چیزی که فکر نمی‌کنه درد و مرض خودشه؛ می‌گم: برو خب هر چی زودتر بری بهتره.

 

ده روز پیش دخترخاله‌‌م که خونه‌ی مادرش ظرف می‌شسته حین ظرف شستن دو تا انگشتری که تو دستش بوده رو می‌‌ذاره روی کابینت. خاله‌‌م که از آشپزخونه رد می‌شه به یکی از دخترهاش می‌گه  حواسش باشه که انگشترش رو برداره. اونم گفته برای من نیست.
به فردای اون روز خاله که زباله‌ها رو بیرون می‌بره وقتی برمی‌گرده خونه می‌افته یاد انگشترها و زنگ می‌زنه دخترش که انگشترات هستن؟ اون هم یه نگاه به دستاش می‌کنه و می‌گه نه. دیگه کل خونه‌ش رو می‌گرده و پیدا نمی‌کنه. زنگ می‌زنه به مامانش و می‌گه من انگشترمو از شما می‌خوام!
(توی همین تابستونی که گذشت نوه خاله‌م، بچه همین دخترش، گوشواره ‌اش رو گم می‌کنه وقتی با خاله‌ام رفته بودن مهمونی. خاله‌مم براش کپی گوشواره قبلی می‌خره بدون اینکه کسی بفهمه!!)
خاله می‌فته به جون خونه و دِ بگرد و آخر سر هم پیدا نمی‌شه. به‌خاطر همین با شوهر‌خاله‌م و پسرش می‌رن تو سطل زباله‌ای که کیسه آشغال‌ها رو انداختن اون‌جا کیسه‌ای  پیدا نمی‌کنن. آدرس می‌پرسن و یه ماشین می‌گیرن. می‌رن اطراف شهر جایی که زباله‌ها رو می‌ریزن! بعد از وحشتی که اون‌جا به جونشون افتاده. می‌فهمن که اگه دو سال دیگه هم به گشتن ادامه بدن انگشتر که چه عرض کنم هیچی پیدا نمی‌کنن. دست از پا درازتر به خونه می‌آن!

خلاصه‌ش کنم. چند روز بعد که دختر‌خاله‌م شلوار جینی که تازه خریده رو می‌پوشه. تو جیب پشتیش یه چیز قلمبه مانندی احساس می‌کنه. و همینطور که توقع دارین بگم. بله. انگشترها توسط نوه خاله اون تو گذاشته شده.

خب. حالا که چی. اتفاقاً اصلا برام جالب نبود که نوشتمش. بیشتر با مرور این حرف‌ها مغزم سوت کشید. سوت که چه عرض کنم بوق تریلی. ولی جدی جدی برام سواله که چرا یه نفر که فقیره خودشم به دیگران حق می‌ده که درباره‌ش فکرهای نادرست کنن و به کارهایی که نکرده متهم بشه. چرا اینطوری می‌شه. امیدوارم بگیرین چی می‌گم. 
چند وقت پیش اخبار یه رفتگری  رو نشون داد که پونصد میلیون پیدا کرده بود و اون رو به صاحبش برگردوند. قشنگ این رو می‌رسوند که فقیر ه ولی این یکی چون پول رو آورده داده صاحبش. آفرین. باریکلا. لپشو بکشم. 
خوب که فکر می‌کنم. نمی‌فهمم. 


مشخصات

تبلیغات

محل تبلیغات شما
محل تبلیغات شما محل تبلیغات شما

آخرین وبلاگ ها

برترین جستجو ها

آخرین جستجو ها

Echo Studio PRODUCTION سایت مقالات و آزمون های خانه دوست Relaxx مطالعات مهندسی ژئوفیزیک (اکتشاف آب زیر زمینی، اکتشافی ژئوتکنیک، معدن) مشاوره سئو پيشرفته پاساژ اینترنتی ترافیک | فروش انواع لوازم یدکی موتور سیکلت سوپر مارکت | خرید اینترنتی | فروشگاه آنلاین ZoomLord google drive آموزش وردپرس