بعد از خستگی، خستگی در حدی که استخوانهایت را محکم بگیری و راه بروی و با هر حواسپرتی انگار آجری از بین دیوار تنت بیرون میآید و پخش زمین میشوی. خوبیش به این است که یک ساختمان در همسایگیت باشد. در واقع یک همسایهی خوب.
این بیمزه بازیها چیست دیگر؟ خسته بودم. حال ناهار و شامخوردن هم نداشتم. ساعت ده توی رخت و رخت خواب بودم که مامان ظرف میوهیپوستکندهشده برایم آورد و مجبور شدم دوباره به دندانهایم سلامی عرض کنم.
مانیا میگوید چشمانت چرا اینطوری است. عین چشمهای مامان شده؟ چند روز است که جلوی آینه نرفتهام؟ چهار جلسه کلاس نرفتهام. میشود یک ماه و خردهای! الآن هم خواستم بروم ولی حال نداشتم. استخوان دست و پایم انگار به جای کلاژن از فرم جامد آب تشکیل شده است. خودم را زیر دو پتو سُر میدهم و منتظرم یخها آب شوند!
ظهر؟ صبح؟ با دیدن کامنتی یاد اسم هوشنگ افتادم و در پیاش یاد یک پست از وبلاگی که آدرسش را به خاطر نمیآوردم ولی بالاخره به مدد هوشنگ پیدایش کردم..
درست همان چیزی که انتظار داشتم. یک وبلاگ دوستداشتنی پیدا کردم و نشستم به خواندنش و عجیب و اتفاقی؟ همه چیز به همه چیز ربط پیدا میکرد. به نظرم وبلاگ خوبیست.
گفتم پستهایی که شاید ربطی به این روزها داشته باشند را بگذارم. شاید دوست داشته باشید و بخوانید. با شکن وارد شوید.
گل آفتاب ما را لب کوه سر بریدند.
غم درندهای نیست که دندانهای تیزش را نشانت دهد و دنبالت کند. غم پریای است که موهایش را افشان میکند و صدایت میکند. با وسوسه مرگبارش نگاهت میکند، تا تسلیم شوی و سراغش بروی.
وبلاگ برداشت پنجم
درباره این سایت