نشستم تو تاکسی، بیرون داره برف میباره البته برف چه عرض کنم چیزی شبیه بوران. یه پیرمرد که چشمهاشو عمل کرده و از این در چشمیها که اسمش یادم نیست ولی شبیه ان دریاییه گذاشته. کت شلوار طوسی راه راه پوشیده. یه پلاستیک نارنجی رنگ گرفته دستش. رنگ و رو پلاستیک بخت برگشته رفته. به نظرم کاغذ و قبض مبض بیمارستان داخلش باشه که اینقدر محکم گرفتتش. یه کلاه قهوهای بافت هم سرشه. عه میخواد پیاده شه. ترمینال. پیرمرد روستایی. نزدیک بود در ماشین رو به فنا بده. قشنگم بود قیافش. البته من سرم تو گوشیمه و فقط چشمم ت میخوره دارم تمرین میکنم :))
الآن پشت چراغ قرمزم.
خانم بغل دستیم وسط نشسته. پاهاش یکی این سمت ِ اون قسمت ِ برآمدگی کف ماشینه یکی اون سمت. شال سورمهای، بارونی آبی نفتی و جین یخی پوشیده.
یه عالمه چیز میز خریده همه چی توش هست. نقل و نبات و میوه و . تا الان پلاستیکا تو حلق من بودن ولی الان گذاشتشون جای اون پیرمرده. البته سر خانمهام همش سمت من بود و با من حرف میزد قبل از اینکه پیرمرد بره. چون پیرمرد سیر خورده بود و اگر خانم سرش رو اون طرفی میگرفت به فنا می رفت. ارتباطاتتون رو ببرید بالا تا از مرگ ناگهانی نجات پیدا کنید. مرگ ناگهانی خوبه ولی در اثر بوی سیر خیلی بی مزهاس. آدم باید با ضرب شمشیری، با شلیک گلولهای با سقوط هواپیمایی یا سقوط بهمنی رو سرش یه همچین چیزی بمیره یا کلا بخوابه و بلند نشه نه با بوی سیر.خدایا شکرت که من اول نشستم اینجا.
راستی اصلا اومدم از یه چیز دیگه بنویسم از خوشحالی امروزم لامصب نمی دونم چرا وقتی خوشحالم عنانِ فکر و زبان و قلممو از دست میدم و نمیدونم چی به چیه. امروز رفتم کتاب خونه و جریمه کتابم بخشیده شد. به مناسبت هفته کتابخوانی. خدایا شکرت. خدایا ببین ما با چی خوشحال میشیم. من سه شبانه روزه برای جریمه این کتابا خوابم نمیبرد. مرسی که انقدر به فکر بندههاتی این خوشحالیها رو از ما نگیر
دیگه باید پیاده شم!
درباره این سایت